Nassim Taba

Add friend
Sign in to Goodreads to learn more about Nassim.


گور و گهواره
Rate this book
Clear rating

 
Loading...
Mahmoud Darwish
“سَلامٌ للذين أحبُّهم عبثاً

سَلامٌ للذين يضيئهم جرحي

سَلامٌ للهواءِ...............وللهواءْ”
محمود درويش

“...اگر میخواهید بیماران روانی بیشتر شوند، اختلالات ذهنی تشدید گردد و در هر گوشه ی شهر تیمارستانی ساخته شود، دشنام را ممنوع کنید.
آن وقت به خواص رهایی بخش، کارکرد روان درمانی آن، و برتری اش بر تمام روشهای دیگر از قبیل روانکاوی، یوگا و کلیسا پی خواهید برد. به خصوص، درخواهید یافت که اگر اکثر ما دیوانه یا جنایتکار نشده ایم، فقط به دلیل اثرات شگفت آور و امداد لحظه ای آن بوده است...!

... معنی مرگ را فقط وقتی می فهمیم که ناگهان چهره ی کسی را به یاد بیاوریم که برای مان هیچ اهمیتی نداشته است...!”
امیل سیوران

Charles Baudelaire
“Tell me, enigmatical man, whom do you love best, your father,
Your mother, your sister, or your brother?
I have neither father, nor mother, nor sister, nor brother.
Your friends?
Now you use a word whose meaning I have never known.
Your country?
I do not know in what latitude it lies.
Beauty?
I could indeed love her, Goddess and Immortal.
Gold?
I hate it as you hate God.
Then, what do you love, extraordinary stranger?
I love the clouds the clouds that pass up there
Up there the wonderful clouds!”
Charles Baudelaire

Heinrich Böll
“چيزي نمانده بود كه بار ديگر به پيرمرد گوش سنگين در مدرسه ي لئو تلفن بزنم و با او درباره ي نياز جسمي به گفتگو بپردازم.از تماس گرفتن با كساني كه مي شناختم هراس داشتم چون فكر ميكردم كه مردم غريبه احتمالا منظور مرا بهتر مي فهمند.”
Heinrich Böll, عقاید یک دلقک

Samad Behrangi
“روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.
یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است.”
صمد بهرنگی / Samad Behrangi, افسانه‌های آذربایجان

25273 انجمن شعر — 915 members — last activity Mar 15, 2023 02:00PM
درون هر چيزي رازي است و شعر، راز تمام چيزهاست لوركا
159557 نشر ماهی — 14 members — last activity Mar 19, 2015 02:11PM
گروه نشر ماهی که مدیران نشر آن را مدیریت می‌کنند.
year in books
Ali Mou...
509 books | 151 friends

Yasi
113 books | 19 friends

Elnaz S...
1 book | 146 friends

Samira ...
27 books | 20 friends

Mary Da...
1 book | 28 friends

Sohrab ...
0 books | 112 friends

Lakzian...
3 books | 7 friends

Hajiye ...
3 books | 109 friends

More friends…



Polls voted on by Nassim

Lists liked by Nassim