نصرت رحمانی > Quotes > Quote > Amin liked it
“...
افسوس
آن فرزانه، آن سالار، آن رهرو
فریاد زد
گام دگر باقی ست
گام نهایی، خنده او را برد
فرزانه ی من، رهروی من مرد
من بودم و او، مردگان بسیار
هنگام شستن بود و کفن و دفن
در زیر لب با خویش می گفتم
گامی دگر مانده است، گامی دگر
او را کفن کردیم
ناگاه دیدم، وای
مولای من، پاهای چوبین داشت
مولای من با پای چوبین اش، سخن می راند
از صخره های تیز و از ره های پنهانی
افسانه ها می خواند
می خواند و می آموخت
گام دگر مانده است
گام دگر
هر جا که هستی باز هم گامی دگر مانده است
غم در دلم بیداد کرد، اما نگرییدم
آن همگام هم هرگز نمی گریید
می گریاند
...”
―
افسوس
آن فرزانه، آن سالار، آن رهرو
فریاد زد
گام دگر باقی ست
گام نهایی، خنده او را برد
فرزانه ی من، رهروی من مرد
من بودم و او، مردگان بسیار
هنگام شستن بود و کفن و دفن
در زیر لب با خویش می گفتم
گامی دگر مانده است، گامی دگر
او را کفن کردیم
ناگاه دیدم، وای
مولای من، پاهای چوبین داشت
مولای من با پای چوبین اش، سخن می راند
از صخره های تیز و از ره های پنهانی
افسانه ها می خواند
می خواند و می آموخت
گام دگر مانده است
گام دگر
هر جا که هستی باز هم گامی دگر مانده است
غم در دلم بیداد کرد، اما نگرییدم
آن همگام هم هرگز نمی گریید
می گریاند
...”
―
No comments have been added yet.
