Status Updates From انجیرهای سرخ مزار
انجیرهای سرخ مزار by
Status Updates Showing 1-30 of 37
Shakiba Bahrami
is on page 49 of 136
*حاویِ غر*
واقعا ناراحت میشم اولین ریویوی بعضی کتابها رو بنویسم... سال تولد بعضی داستاهای این کتاب با سال تولد من یکیه و هیچ ریویویی نداره! بلاگر کتابی میشناسید که جز کتابهایی که هفتهی پیش منتشر شدهان و تبلیغاتین، چهار تا کتاب دیگه هم معرفی کنه که کسی کمتر ازش میگه؟
— Sep 04, 2023 03:56PM
2 comments
واقعا ناراحت میشم اولین ریویوی بعضی کتابها رو بنویسم... سال تولد بعضی داستاهای این کتاب با سال تولد من یکیه و هیچ ریویویی نداره! بلاگر کتابی میشناسید که جز کتابهایی که هفتهی پیش منتشر شدهان و تبلیغاتین، چهار تا کتاب دیگه هم معرفی کنه که کسی کمتر ازش میگه؟
مجید اسطیری
is 77% done
جنازه های مان را از بین چاه کشیدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پای که روی مان مانده شد، بیدار شدیم.
گفتم: «ما را یافتند.» پدر گفت: «آسوده بودیم، باز جنجال شد.» کاکایم گفت: «ها، ما را یافتند.» پدر دوباره گفت: «نمی فهمند که مرده ها را نباید بیدار کنند.» گفتم: «ما که نمردیم، ما کشته شدیم.»
کاکایم فقط خنده کرد؛ درست مثل وقتی که هنوز زنده بود و خنده می کرد، خنده کرد.
— May 08, 2019 12:33AM
Add a comment
گفتم: «ما را یافتند.» پدر گفت: «آسوده بودیم، باز جنجال شد.» کاکایم گفت: «ها، ما را یافتند.» پدر دوباره گفت: «نمی فهمند که مرده ها را نباید بیدار کنند.» گفتم: «ما که نمردیم، ما کشته شدیم.»
کاکایم فقط خنده کرد؛ درست مثل وقتی که هنوز زنده بود و خنده می کرد، خنده کرد.
مجید اسطیری
is 44% done
هشت داستان از چهارده داستان را خوانده م و در هر داستان لااقل یک نفر در جنگ کشته شده!
— May 07, 2019 03:27PM
Add a comment
مجید اسطیری
is 33% done
کاکا حیران مانده بود. عبدل که جور و تیار بود. این که عصا چوب دارد. حتما کس دیگری است. ولی کی میتواند باشد. این وقت شب، این جا. خدایا ... قديفهی جنازه را کشید، جنازه یک پای داشت و پای دیگرش از زانو قطع بود. باورش نمیشد. صورتش را به صورت جنازه نزدیک کرد. صورت پر ریش جنازه سیاه میزد در سفیدی برف. عبدل که ریش نمیماند ولی... ولی خودش است، پسرش عبدل، با همان موهای دراز بیتلی اش ...
— May 07, 2019 10:51AM
Add a comment
حسام آبنوس
is on page 102 of 136
داستان «انجیرهای سرخ مزار» (هشتمین داستان) در این مجموعه واقعا عالی است
همین یک داستان من را بس بود
البته داستان «...و باران میبارید» هم فوقالعاده بود (داستان یازدهم)
— Jan 25, 2019 03:31AM
Add a comment
همین یک داستان من را بس بود
البته داستان «...و باران میبارید» هم فوقالعاده بود (داستان یازدهم)
حسام آبنوس
is on page 62 of 136
هر داستان را که میخوانی مبهوت میشوی
نویسنده انگار تمام قصهها را تجربه کرده و با جان خویش آموخته و دارد برای خواننده تعریف میکند
— Jan 24, 2019 03:56AM
Add a comment
نویسنده انگار تمام قصهها را تجربه کرده و با جان خویش آموخته و دارد برای خواننده تعریف میکند
حسام آبنوس
is on page 38 of 136
برای مرتبه سوم یا چهارم است که این مجموعه داستان را میخوانم
— Jan 21, 2019 11:06PM
Add a comment








