Asal > Recent Status Updates

ییلاق غمبار.

نمیدونم چرا با بعضی از قسمت هاش نمیتونم ارتباط بگیرم یا اصلا بفهممش!!!

زنی با لطافت جانداران زیبای چالاکی که چشمان ژرف دارند، و برانگیزنده چون خاطرهٔ زنده و گنگ رؤیاها در صبحدم.

زنی که زندگی برایش بس بود و رمز زیبای سرتش را در بحث های بیش از اندازه دقیق حرام نمی کرد.

خاطره اش بالش داغی بود که شب ها زیر سر خود ، پشت و رو میکرد

روزنگار قلابیست که برای نگه داشتن افکار ما تا زمانی که آمادگی مرتب کردنشان را داشته باشیم ، طراحی شده است.

روش ثبت سریع به شما کمک می کند تا در کش مکش زندگی روزانه گم نشوید،تمام اطلاعاتی را که شما را بمباران می کنند، ضبط کنید و از یک روز پر مشغله با یک لیست طبقه بندی شده از افکار اولویت بندی شده بیرون بیایید.

ثبت یک رویداد به شما اجازه می دهد تا آن را به طور موقت از ذهن خود خالی کنید و در دفترتان نگه دارید،اتفاق هایی که در بولت ژورنالتان ذخیره کریده اید اماده هستند تا هر زمان فرصت بیشتری داشتید به آن ها برگردید

یک مکث ساده برای یادداشت کردن دقتیق مهم زندگی چیزی فراتر از منظم شدن است

بلخره تموم شد
و زیبایی داستان به آدماشه .
به دوستی ها و عشق

باور کن هیچ تصادفی در زندگی وجود ندارد
ما همگی عروسک های خیمه شب بازی امیال ناهودآگاهمان هستیم

اعجاز رمان خوندن یعنی تجربه ی احساسات مختلف در طول روند رمان ، احساساتی که قهرمان داستان داره تجربه میکنه.
جاییکه دانیل وقتی از خونه ی کلارا بیرون اومد واقعا ناراحت کننده بود و وقتی دوباره دیدار کرد باهاش واقعا فراموش شده بود!!!

بیش از هزار بار تلاش کرده ام تا آن حس نخستین بعد از ظهر حضور در کنار بئاتریس در آن عمارت بیغوله آلدایا ها را در آن لحظات که صدای باران همراه با جریان اب بر زمین تمام اثار حضور درجهان را میشست و با خود میبرد در روانم بازیابی کنم.

سرنوشت آواره ايه كه براى خودش توى كوجه پس كوجه هاى شهر ول مى كرده؛ مثل يك دزد، يك بدكاره يا يك فروشنده بليت بخت آزمايى. اما مسئله اينه كه سرنوشت هيج وقت به سراغ تونمیاد و در خانه ی تو رو نمیزنه . تويى كه بايد برى سراغش

همیشه دلایل کمی برای گفتن حقیقت وجود داره اما برای دروغ گفتن تا دلت بخواد دلیل هست

خیلی شیرین و جذاب شده🍯🍯

شادی هیچ گاه بی موقع نمی آید

داره جالب میشه باید صبر میکردم🪔

احساس میکنم دوسش ندارم و فقط ادامه میدمش

روزی روزگاری پسری بود که دختری را دوست داشت و خنده ی او سوالی بود که میخواست عمرش را صرف پاسخ دادنش کند.