دیوان كلیات شمس تبریزی Quotes
دیوان كلیات شمس تبریزی
by
Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi2,311 ratings, 4.57 average rating, 91 reviews
دیوان كلیات شمس تبریزی Quotes
Showing 1-19 of 19
“وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینی مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
کی ببینی مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“نه شرقییم، نه غربییم نه بییم، نه بحرییم
نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم
نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و صقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم
نه از دنیی، نه ازعقبی، نه از جنت، نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس رضوانم
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
نه از کان طبیعیم، نه از افلاک گردانم
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم
نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و صقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم
نه از دنیی، نه ازعقبی، نه از جنت، نه از دوزخ
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس رضوانم
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکّان کسی بنشین که در دکّان شکر دارد”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
به دکّان کسی بنشین که در دکّان شکر دارد”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“یا دیدن دوست یا هوایش”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“اي روي تو رويم را چون روي قمر كرده
اجزاي مرا چشمت اصحاب نظر كرده
باد تو درختم را در رقص درآورده
ياد تو دهانم را پر شهد و شكر كرده
داني كه درخت من در رقص چرا آيد؟
اي شاخ و درختم را پر برگ و ثمر كرده
از برگ نمينازد وز ميوه نمييازد
اي صبر درختم را تو زير و زبر كرده”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
اجزاي مرا چشمت اصحاب نظر كرده
باد تو درختم را در رقص درآورده
ياد تو دهانم را پر شهد و شكر كرده
داني كه درخت من در رقص چرا آيد؟
اي شاخ و درختم را پر برگ و ثمر كرده
از برگ نمينازد وز ميوه نمييازد
اي صبر درختم را تو زير و زبر كرده”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“از بس که برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“I eliminated duality with joyous laughter
Saw the unity of here and the hereafter
Unity is what I sing, unity is what I speak
Unity is what I know, unity is what I seek”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
Saw the unity of here and the hereafter
Unity is what I sing, unity is what I speak
Unity is what I know, unity is what I seek”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ میترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامههای کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
در دوغ او افتادهای خود تو ز عشقش زادهای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
میباش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
از جنگ میترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامههای کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
در دوغ او افتادهای خود تو ز عشقش زادهای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
میباش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“اي كيست چنين مست ز خمار رسيده؟
يا يار بود يا ز بر يار رسيده
يا شاهد جان باشد، روبند گشاده
يا يوسف مصريست ز بازار رسيده
يا زهره و ماهست درآميخته باهم
يا سرو روانست ز گلزار رسيده
يا چشمه خضرست روان گشته بدين سو
يا ترك خوش ماست ز بلغار رسيده
يا برق كلهگوشهي خاقان شكاريست
اندر طلب آهوي تاتار رسيده
يا ساقي دريادل ما بزم نهادهست
يا نقل وشكرهاست به قنطار رسيده
يا صورت غيبست كه جان همه جانهاست
يا مشعله از عالم انوار رسيده
شاه پريان بين ز سليمان پيمبر
اندر طلب هدهد طيار رسيده
خوبان جهان از پي او جيب دريده
قاضي خرد بي دل و دستار رسيده
از هيبت خونريزي آن چشم چو مريخ
مريخ ز گردون پي زنهار رسيده
وز بهر ديت دادن هر زنده كه او كشت
هميان زر آورده به ايثار رسيده
اول ديت خون تو جاميست به دستش
دركش كه رحيقست ز اسرار رسيده
خاموش كن اي خاسر انسان لفي خسر
از گلشن ديدار به گفتار رسيده”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
يا يار بود يا ز بر يار رسيده
يا شاهد جان باشد، روبند گشاده
يا يوسف مصريست ز بازار رسيده
يا زهره و ماهست درآميخته باهم
يا سرو روانست ز گلزار رسيده
يا چشمه خضرست روان گشته بدين سو
يا ترك خوش ماست ز بلغار رسيده
يا برق كلهگوشهي خاقان شكاريست
اندر طلب آهوي تاتار رسيده
يا ساقي دريادل ما بزم نهادهست
يا نقل وشكرهاست به قنطار رسيده
يا صورت غيبست كه جان همه جانهاست
يا مشعله از عالم انوار رسيده
شاه پريان بين ز سليمان پيمبر
اندر طلب هدهد طيار رسيده
خوبان جهان از پي او جيب دريده
قاضي خرد بي دل و دستار رسيده
از هيبت خونريزي آن چشم چو مريخ
مريخ ز گردون پي زنهار رسيده
وز بهر ديت دادن هر زنده كه او كشت
هميان زر آورده به ايثار رسيده
اول ديت خون تو جاميست به دستش
دركش كه رحيقست ز اسرار رسيده
خاموش كن اي خاسر انسان لفي خسر
از گلشن ديدار به گفتار رسيده”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“BAK BİL Kİ ATLARIN ÖNÜNE İNCİLER SERİLMEZ.
MÜCEVHERLERDEN SARRAFLAR ANLAR ANCAK, BAŞKASI BİLMEZ...
NE FARKEDER Kİ KÖR İNSAN İÇİN ELMAS DA BİR CAM DA.
SANA BAKAN BİR KÖR İSE, SAKIN KENDİNİ CAMDAN SANMA.”
― Dîvân-ı Kebîr
MÜCEVHERLERDEN SARRAFLAR ANLAR ANCAK, BAŞKASI BİLMEZ...
NE FARKEDER Kİ KÖR İNSAN İÇİN ELMAS DA BİR CAM DA.
SANA BAKAN BİR KÖR İSE, SAKIN KENDİNİ CAMDAN SANMA.”
― Dîvân-ı Kebîr
“ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
هین زهره را کالیوه کن زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست چالاک و هشیار آمدهست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست چالاک و هشیار آمدهست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
“For beloved cross every pass
Worldly affairs slow their pace
A flowing brook amidst the grass
Flowing tears his face shall trace
His ego is shattered glass Self-estranged, himself deface
Sense the Divine in spirit and mass
If he is truly seeking grace”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
Worldly affairs slow their pace
A flowing brook amidst the grass
Flowing tears his face shall trace
His ego is shattered glass Self-estranged, himself deface
Sense the Divine in spirit and mass
If he is truly seeking grace”
― دیوان كلیات شمس تبریزی
