Goodreads helps you follow your favorite authors. Be the first to learn about new releases!
Start by following عدنان کامرانی.
Showing 1-6 of 6
“می گویند
از طلوعِ روشنِ فردا بگو
از ترانه ی نور بر زمین
از طعمِ سیبی درآغوشِ ابرها
از رنگین صدایی خفته در دریاها
نمی دانند اما
غروبی سرخ،
به غارت برده است
آسمانم را
نمی دانند اما
سکوتی سیاه،
در آغوش گرفته است
زمینِ سردم را
نمی دانند اما
سیبِ بهشتم
گم گشته است
در انبوهِ پرآشوبِ گندم ها
نمی دانند اما
ارمغانِ تو برایم
از سرزمین رنگ ها
سپید بوده و بس
بیـا
تا بدانند
این مردمی که
...مرا دیوانه پنداشته اند”
―
از طلوعِ روشنِ فردا بگو
از ترانه ی نور بر زمین
از طعمِ سیبی درآغوشِ ابرها
از رنگین صدایی خفته در دریاها
نمی دانند اما
غروبی سرخ،
به غارت برده است
آسمانم را
نمی دانند اما
سکوتی سیاه،
در آغوش گرفته است
زمینِ سردم را
نمی دانند اما
سیبِ بهشتم
گم گشته است
در انبوهِ پرآشوبِ گندم ها
نمی دانند اما
ارمغانِ تو برایم
از سرزمین رنگ ها
سپید بوده و بس
بیـا
تا بدانند
این مردمی که
...مرا دیوانه پنداشته اند”
―
“خوشبختی؛ آرمانشهری که درگاهِ بلندش را بستهاند...!
کاخی سراسر شکوه و مقتدر را تصور کنید که ابرها برای رسیدن به آن، به سجده میافتند! و عقابها از دیدارش مست میشوند...
این صحنهها همان تصور ما نسبت به لحظهای احساس خوشبختیست، لحظهای که باید خورشید و ماه و فلک دست به دست هم دهند تا شاید خوشبختی را چشیدیم!
حالا قدم به قدم باهم به نزدیکی این کاخ برویم، بعد از سومین گام میبینیم سرابی بیش نبوده و کاخِ خوشبختیها، درواقع همان خاکِ زیر پایمان بوده است...!
باورکنیم، خوشبختی حس گمشدهای نیست؛
شاید خوشبختی، غرق شدن درچشمان کسی باشد...
شاید خوشبختی، اشکی لرزان بر بلندای زندگی باشد...
شاید خوشبختی، گرفتن دستانی یخ زده باشد...
شاید خوشبختی همین مهربانی ما باشد
مهربانی به درد، مهربانی به زخم، مهربانی به همدم، مهربانی به رنج.
آه، کاش بهجای تمام دهانها فریاد میزدیم؛ پاسبان و نگهبانِ مهر باشیم تا لایق مهربانی و خوشبختی باشیم.
به لبخندهای ازسرِ مصلحت و اشکهای پنهان دراعماقِ شب، غافل نمانیم...”
―
کاخی سراسر شکوه و مقتدر را تصور کنید که ابرها برای رسیدن به آن، به سجده میافتند! و عقابها از دیدارش مست میشوند...
این صحنهها همان تصور ما نسبت به لحظهای احساس خوشبختیست، لحظهای که باید خورشید و ماه و فلک دست به دست هم دهند تا شاید خوشبختی را چشیدیم!
حالا قدم به قدم باهم به نزدیکی این کاخ برویم، بعد از سومین گام میبینیم سرابی بیش نبوده و کاخِ خوشبختیها، درواقع همان خاکِ زیر پایمان بوده است...!
باورکنیم، خوشبختی حس گمشدهای نیست؛
شاید خوشبختی، غرق شدن درچشمان کسی باشد...
شاید خوشبختی، اشکی لرزان بر بلندای زندگی باشد...
شاید خوشبختی، گرفتن دستانی یخ زده باشد...
شاید خوشبختی همین مهربانی ما باشد
مهربانی به درد، مهربانی به زخم، مهربانی به همدم، مهربانی به رنج.
آه، کاش بهجای تمام دهانها فریاد میزدیم؛ پاسبان و نگهبانِ مهر باشیم تا لایق مهربانی و خوشبختی باشیم.
به لبخندهای ازسرِ مصلحت و اشکهای پنهان دراعماقِ شب، غافل نمانیم...”
―
“■ بوسه برعشق .
به: احمدشاملو و شیرکو بیکس
از عمری رنج میکشم
که اختیارش با من نیست!
از بارانی لذت میبرم
که اختیارش با من نیست!
و از کسی درآینه میپرسم
که از آنِ من نیست!
زندگی،
رؤیایی بود تلخ
که به واقعیت پیوست
و تاریخ،
محالی دروغین
که هربار اتفاق افتاد
از بوسه بر عشق زمانی نبرد
که زمستان
لبهایمان را شکافت
به یقین، خوابی باید،
مرهم این دردهای بیشمار
خوابی به درازای ابدیت”
―
به: احمدشاملو و شیرکو بیکس
از عمری رنج میکشم
که اختیارش با من نیست!
از بارانی لذت میبرم
که اختیارش با من نیست!
و از کسی درآینه میپرسم
که از آنِ من نیست!
زندگی،
رؤیایی بود تلخ
که به واقعیت پیوست
و تاریخ،
محالی دروغین
که هربار اتفاق افتاد
از بوسه بر عشق زمانی نبرد
که زمستان
لبهایمان را شکافت
به یقین، خوابی باید،
مرهم این دردهای بیشمار
خوابی به درازای ابدیت”
―
“زندگی؛
واژهایی غریبتر از مرگ، برای ذهن های به تاراج رفته...
در مهمانیها مینشینیم و بازار شام را به خراسان میبریم، غافل آنکه خود دستخالی برمیگردیم!
در دورهمیهایمان، تماما شخم میزنیم دیروزِ هضمشده را، غافل از صحرای بکرِ فردا...!
شاکی هستیم به باد و باران و خورشید و عشق، و نالانیم از این نورهای روشنیبخش!
راستش را بگوییم، خودمان را خیلی وقت پیش فراموش کردهایم،
فراموش کردیم که حتی آبخوردن دیگران به ما ربطی ندارد، چه برسد به موضوعات خانوادگیشان!
فراموش کردیم با لذت به زیر باران برویم، با بادها غمهایمان را بشوییم و با خورشید، برقصیم!
فراموش کردیم که دیروز را درپشتزمینه داشته باشیم، امروز را نقاشی کنیم و بومِ سپیدِ فردا را به تماشا بنشینیم
فراموش کردیم که زندگی، روزها را به سر کردن نیست
درواقع فراموش کردیم،
زندگی؛ یک هدیه، یک فرصت و یک رنج، فقط و فقط برای اینست که یکبار اتفاق میافتد...”
―
واژهایی غریبتر از مرگ، برای ذهن های به تاراج رفته...
در مهمانیها مینشینیم و بازار شام را به خراسان میبریم، غافل آنکه خود دستخالی برمیگردیم!
در دورهمیهایمان، تماما شخم میزنیم دیروزِ هضمشده را، غافل از صحرای بکرِ فردا...!
شاکی هستیم به باد و باران و خورشید و عشق، و نالانیم از این نورهای روشنیبخش!
راستش را بگوییم، خودمان را خیلی وقت پیش فراموش کردهایم،
فراموش کردیم که حتی آبخوردن دیگران به ما ربطی ندارد، چه برسد به موضوعات خانوادگیشان!
فراموش کردیم با لذت به زیر باران برویم، با بادها غمهایمان را بشوییم و با خورشید، برقصیم!
فراموش کردیم که دیروز را درپشتزمینه داشته باشیم، امروز را نقاشی کنیم و بومِ سپیدِ فردا را به تماشا بنشینیم
فراموش کردیم که زندگی، روزها را به سر کردن نیست
درواقع فراموش کردیم،
زندگی؛ یک هدیه، یک فرصت و یک رنج، فقط و فقط برای اینست که یکبار اتفاق میافتد...”
―
“از دستانم
هزاران پرستوی بیتاب
با بالهایی
آغشته به خون
راهی چشمانِ تو هستند
چه کنم اما
که زاغها
یادِ مرا در خوابِ تو
ســوزاندهاند ...”
―
هزاران پرستوی بیتاب
با بالهایی
آغشته به خون
راهی چشمانِ تو هستند
چه کنم اما
که زاغها
یادِ مرا در خوابِ تو
ســوزاندهاند ...”
―
“”
―
―
