Goodreads helps you follow your favorite authors. Be the first to learn about new releases!
Start by following رضا براهنی.

رضا براهنی رضا براهنی > Quotes

 

 (?)
Quotes are added by the Goodreads community and are not verified by Goodreads. (Learn more)
Showing 1-23 of 23
“شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد”
رضا براهنی, خطاب به پروانه‌ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم
“دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا گرچه ندارم خانه در این‌جا خانه در آن‌جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا
شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا
چهره اگر صدهزارسال بماند آن پشت با تو که من پشت پرده‌ام آن‌جا
کاکل از آن سوی قاره‌ها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنه‌ام آن‌جا
بی‌تو گدایم ببین گدای کوچه‌ی دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا
خاطره‌ای از تو هیچ نیاید خویش بیایی عور بیایی
فکری هیچم کنی هم تو کنارم با توام ای ایرانه خانم زیبا
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا
جا نگدازی مرا که می‌دوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن!”
رضا براهنی
“معشوق جان به بهار آغشته ی منی
که موهای خیس ات را خدایان بر سینه ام می ریزند و مرا خواب می کنند
یک روزَمی که بوی شانه تو خواب می بَرَدَم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی تو شانه بزن
هنگامه ی منی
من دستهای تو را با بوسه هایم تُک می زدم
من دستهای تو را در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانه پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
نَحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه ِ گلوگاه ِ پنهانی ِ منی
آواز من از سینه ام که بر می خیزد از چینه دانم قوت می گیرد
می خوانم می خوانم می خوانم تو خواندن منی
باران که می وزد سوی چشمانم باران که می وزد باران که می وزد ، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم می کنم نمی بینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی بیننمَم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینمم
آهو که عور روی سینه من می افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او ، او او که آ اواو تو شانه بزن”
رضا براهنی, گزیده اشعار رضا براهنی
“معشوق جان به بهار آغشته‌ی منی
اگر تو مرا نبینی، من هم نمی‌بینمم”
Reza Baraheni
“چقدر و چند ازين پرنده ها بغلت داري بپروازان همه را من آمده ام
آماده ام
از آسمان کاغذ خالي ميبارد آغشته کردي آغشته مرا به خون خود بپروازان حالا
کاشکاش آمد کلاغ هاي جهان نيستند و آسمان ميباراند روح تو را بر روي من
چقدر و چند ببينم و هيچ گاه سير نشوم
مي آمده اي انگار با غنچه ها از گوش هايت هر چه با چشم هايم تو را بخورم سير نميشوم
بسيرانم
بگو بپرانُنُدم و دور تو چرخانُنُدم و دامن هايت را به تکان بريزانم من ـ ميوه هايم را
که پيش مرگ تو باشم که بوي گردن آهو را بپيچانم به جانم که پيشِ پيش مرگ تو باشم
ب ي شکسته با الفِ قد تو ميرقصد حالا همه کلمه آن تو ميان من بالاي ما
از شعرتمرکز نشئه ”
رضا براهنی / Reza Baraheni
“نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خواب تلخ بر آشفت خواب خسته و شیرین بچه های جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیش دوست نه در حضور غریبه نه کنج خلوت خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد.”
Reza Baraheni
“در نهضت عظیم دو بازویش
من گریه‌ام گرفته که آخر
آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟”
رضا براهنی
“چه روز شوم فجیعی
جهان مرده ی بی بال و پرنده ی من
به جاودانگی آفتاب، شکاک است”
رضا براهنی
“چشم‌هایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
باغ­‌هایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
این کویر زن آن کویر مرد این کویر کودک آن کویر آهو
این کویر طاووس آن کویر کفتر
همه می‌گویند مختاری مختاری مختاری
های هایا هایا هایا ها ها
های هایا مختاری مختاری مختاری
مرد می‌گوید ما این‌جوری هستیم این‌جوری این‌جوری
مرد می‌گوید دریا را ما خالی می‌خواهیم خالی خالی خالی
مرد می‌گوید دریا را بی ماهی می‌خواهیم
جنگل را بی چلچله بی کفتر بی آهو می‌خواهیم
و خشن می‌گوید یک یک می گوید می‌خواهیم می‌خواهیم
و تماشا را بی طاووس
اما های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری
باد می­‌آید دریا می­‌آید ماهی­ ها می­‌آیند رؤیاها می‌آیند اما اما اما
اشک­ ها می­‌آیند چشم‌های عاشق­‌ها می‌آیند و زنی می‌گوید اما اما اما
آب می­‌آید بابا می­‌آید مادر می­‌آید
و نفس می­‌آید و صدا می‌آید عشق می­‌آید
زن زن زن زن زن آن فتنه‌ی زیبا می‌آید
های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری
داغ می‌خواند سینه، داغ می‌خواند زانو، داغ می‌خواند خواهر، داغ می‌خواند مادر
و کفن‌ها و پرچم‌ها و دکان­‌ها و خیابان­‌ها و دهان­‌ها و دندان­‌ها
هرچه هرچا و هرکه هرجا و حتی خود قاتل­‌ها خود آمر‌ها خود عامل­‌ها
حتی خود او که آن بالاست، بالای بالای بالای بالای بالای ما می گوید
های هایا هایا ها یا ها ها های هایا هایا هایا مختاری مختاری مختاری
ممد مختاری ممد مختاری ممد مختاری مختاری مختاری مختاری”
رضا براهنی
“یغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج هایش را در خواب هایتان تکرار می کنید
خورشید، هیمه ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشم های من، خاکستری ست که از عمق های آن
ققنو س های رنج جهان می زایند
تنهایم
از آن زمان که شیدایی خجسته ام از من ربوده شد

اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آب های هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد”
رضا براهنی, گُل بر گُسترهٔ ماه
tags: humor
“وقتی که دایناسورها تازه مُرده بودند
و پیغمبرها در راه بودند
من شاعر تو بودم
و بادبان کلمه واژگان مرا می‌راند
تو سال‌های نوری را بر گونه‌هایت روشن نگاه داشته بودی
من صفحه‌های زبان را می‌چرخاندم
و با سرعت مافوق صوت دیوانه می‌شدم
روزی به خواب تو می‌آیم می‌بینی که من تواَم
و تیمارستانی با صد هزار عاشق هستم
ابرو حواله‌ی دریا کن
و مثل باد گذر کن از شهر پنجره‌های ویران
من در تمام پنجره‌ها انتظار تو را می‌کشم
هر کس که ویرانه‌های چشم مرا دست کم گرفت، نفرین شده ست:
عاشق خواهد شد
حتی اگر تو باشی که صدها هزار عاشق نابینا در شهرهای جهان داری”
رضا براهنی, گزیده اشعار رضا براهنی
“چون شیشه اي شکسته
پراکنده
بر روي ریگ هاي بیابانها
از من شکسته تر کسی آیا هست؟”
رضا براهنی
“روی برگی
تو نوشتی:باغ
روی یک قطره ی باران درشت
من نوشتم:دریا دریا دریا
و در آن لحظه زنی
چشم هایش را
به کبوترها
بخشید”
رضا براهنی
“شب را بِدف! دفیدنِ صدها هزار دف !
مهتاب را
با روح من بِدف !”
رضا براهنی
“در خوابم چهار دو چرخه ی آتشین در اطراف شما می رقصید
آیا قدم در کهکشان بوسه گذاشته ام؟
آیا دریا در زیر بغل هامان موج می زند؟
آیا موهای پریها به لبان ما چسبیده؟
(بیدارش نکنید
شما را به خدا بیدارش نکنید)
این خوب، خواب من نیست، نمی تواند باشد
زیباتر از آن است که خواب من باشد
بین ما فقط فاصله ای از گل وجود دارد
گوش یک آهو را بین انگشتانت گرفته ای
و در تصویر دیگر
از پله های یک ستاره پلئین می آیی
و در اطراف تو ستارگان دیگر مثل حباب می ترکند
نه! این خواب، خواب من نیست
زیباتر از آن است که خواب من باشد
(بیدارش نکنید
شما را به خدا بیدارش نکنید)
بیدار که می شود تا چند ساعت گوشه ی زندان کز می کند
بعد بی مقدمه حرفش را می زند:
از زندان که بیرون بیایم
- البته اگر بیایم -
خواهم ترسید که از زنم جدا باشم
خواهم ترسید که از دوستانم جدا باشم
خواهم ترسید که از کودکانم جدا باشم
خواهم ترسید که بیرون نیز زندان دیگری باشد”
رضا براهنی
“با بریدن زبانش، وادارش کردیم که خفقان را بپذیرد. ما زبان را برای او بدل به خاطره ای در مغز کردیم و او را زندانی ویرانه های بی زبان یادهایش کردیم. به او یاد دادیم که شقاوت ما را فقط در مغزش زندانی کند. هرگز نتواند از آن چیزی بر زبان بیاورد. با بریدن زبانش، او را زندانی خودش کردیم. او را محصور در دیوارهای لال، دیوارهای بی مکان، بی زمان و بی زبان کردیم.
آنگاه کلمات از بین رفتند. و او حرف و صدا و کلمه و نطق و بیان را فراموش کرد. سین های شاد تغزلی، شین های جشن های نورانی، پ های پولادین و ب های برنده و دال های دردافکن را فراموش کرد. پ های تف برف های فلاکت بار را و چ های چلچه پرداز پرنده های پرواز را، میم های مقدس و نون های عاشقانه و الف های سروآسا را، حروف، حروف نستعلیق ابروسان را فراموش کرد.
روزگار دوزخی آقای ایاز”
رضا براهنی
“به گردنِ خود ببوسانم از کجاهایم به ساحل آمده‌ام حتا هنوز هم غرق طراوتِ نام‌ات
یارم نباش، خودت باشم خودم باش خود پیش مرگِ تو بودن
خبر کن موسیقی را که گره‌های انگشتان‌ات به ماه گره خورده‌اند
که ناخن‌ات هلال ماه شده چیزی نیست هلالِ ماه در شب واحد بودی چیزی نیست
مرا به سوی خود بتابان بچین، رسیده و نرسیده بچین و پنجره را باز کن
جهان به سوی جهان است ببیندت حالا بچین‌ام
برو به هوا، به هوای این‌که من از پشت پا نگران‌ات شوم
و آمدی که بیایی بیا و چنگ‌وار منحنی‌ام را بگیر و باز بغل کن بزن که بخواند
بِدَم به من پهلوهایت را و شانه‌هایت را”
رضا براهنی, گزیده اشعار رضا براهنی
“ما در پناه بال که امروز می پریم؟
بالای آبشار که را می بینیم؟
این کیست این که دست تکان می دهد از پل؟
رنگین کمانِ کیست که از اصطکاک فواره های آب از آفتاب و زخم های ما خم می شود؟
آهوبره از پرتگاه که افتاده است؟
و سیب های سرخ به آن خوبی از شاخه ریختند! چرا؟
این کرم ها به بستر گل ها چه می کنند؟
امروز روز کیست؟
ما در پناه بال که امروز می پریم؟
این راه ها این راه ها
این راه ها اگر همه سنجیده در برابر ما گسترده اند از آنِ کیستند؟ بگویید!
ما راه های که را راه می رویم؟..”
Reza Baraheni
“تماشاگر به اندازه‌ی جلاد قاتل است.”
Reza Baraheni, روزگار دوزخی آقای ایاز
“به جز دو دست من، دو چشم من، لبان من
به جز دو دست او، دو چشم او، لبان او
کس از کسان شهر را خبر نشد
که من مکیده‌ام ز قلب او، هزار آرزوی او
کس از کسان شهر را خبر نشد
که این درخت خشک را
من آفریده‌ام
کس از کسان شهر را خبر نشد
که آبشار شیشه‌ها فرو شکست و ریخت
و یک زن از خرابه‌های قلب من رمید
و مردی از خرابه‌های قلب او گریخت
به جز دو قلب ما، درون خانه‌ای ز خانه‌های شهر،
کس از کسان شهر را خبر نشد
که کشتن است عشق، عشق کشتن است
کس از کسان شهر را خبر نشد
که مردن است عشق، عشق مردن است”
Reza Baraheni, آهوان باغ
tags: love, poem
“آره جانم، تهرانی اصیل یک چیز دیگر است. به دلیل اینکه گیر آوردن تهرانی اصیل از محالات است. صد سال پیش تهران دویست هزار نفر هم جمعیت نداشت. الان سه چهار میلیون نفر جمعیت دارد. دویست هزار نفر که نمی توانند در عرض صد سال سه چهار میلیون نوه نتیجه داشته باشند. همه از یک جایی آمدند چپیدند تو تهران.”
رضا براهنی
“آدم گاهی در بدترین جاها، بهترین آدمها را می بیند”
رضا براهنی, چاه به چاه
“توی شهرستان مثل تهران نیست. توی شهرستان آدم کتاب می خواند. چون یا باید تریاک بکشد، یا باید عرق بخورد، یا باید قمار بازی کند یا باید بیفتد دنبال زنها. و همه اینها پول می خواهد. می ماند فقط کتاب خواندن. من هم کتاب می خواندم”
رضا براهنی, چاه به چاه

All Quotes | Add A Quote
اسماعیل اسماعیل
569 ratings
چاه به چاه چاه به چاه
398 ratings