الهه فاخته's Blog
August 5, 2015
دلم تنگ است . مهدی اخوان ثالث
[font]به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است[/font][font]بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه[/font][font]در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ[/font][font]بهشتم نیز و هم دوزخ[/font][font]به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم[/font][font]بیا ای روشنی، اما بپوشان روی[/font][font]که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب[/font][font]پرستوها که با پرواز و با آواز[/font][font]و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی![/font]
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است[/font][font]بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه[/font][font]در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ[/font][font]بهشتم نیز و هم دوزخ[/font][font]به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم[/font][font]بیا ای روشنی، اما بپوشان روی[/font][font]که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب[/font][font]پرستوها که با پرواز و با آواز[/font][font]و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی![/font]
Published on August 05, 2015 07:41
July 17, 2015
داستان پسربچه ی فقیر که ....
کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش. پســــــــر بچه ای رفت سراغش و گفــــــت: می خواهم یکی از اونا رو بخــــرم.کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هســـــــتند. پســــر کوچولو پولهایی رو که
توی مشتش نگــــه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.کشاورز سری تکون داد و گفت: متاســـــــفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند.پسرک خواهش کرد : پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشــون بندازم.و بعد از قبـــــــول کردن
کشاورز رفـــــــــــت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و... بالا و پایین می پریدن .یهـو یه صدای خـــش خــــش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش.اونجا یه توله سگ لاغـــر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت.یه دفعه چشم های پســـــــــرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشـــــاورز و گفــــــت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین .کشــــــــاورز با تعجب
پاسخ داد که: پســـــــرم اون لنــــــگه و لاغــــــر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی.پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشــــید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشـــــــــاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند
توی مشتش نگــــه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.کشاورز سری تکون داد و گفت: متاســـــــفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند.پسرک خواهش کرد : پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشــون بندازم.و بعد از قبـــــــول کردن
کشاورز رفـــــــــــت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و... بالا و پایین می پریدن .یهـو یه صدای خـــش خــــش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش.اونجا یه توله سگ لاغـــر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت.یه دفعه چشم های پســـــــــرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشـــــاورز و گفــــــت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین .کشــــــــاورز با تعجب
پاسخ داد که: پســـــــرم اون لنــــــگه و لاغــــــر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی.پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشــــید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشـــــــــاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند
Published on July 17, 2015 06:59
مادری که مچ پسر خود را با زیرکی می گیرد :)
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود . او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت :... \" من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم . \"
حدود یک هفته بعد ، ویکی پیش مسعود آمد و گفت : \" از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ \" \" خب ، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . \"
او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . \"
با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود :
پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود .
با عشق ، مامان
حدود یک هفته بعد ، ویکی پیش مسعود آمد و گفت : \" از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ \" \" خب ، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . \"
او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . \"
با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود :
پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود .
با عشق ، مامان
Published on July 17, 2015 06:57
July 10, 2015
به آنان که دل میشکنند پاسخی از جنس شعر می دهم با دکلمه الهه فاخته
به آنان که دل میشکنند پاسخی از جنس
شعر
می دهم[align=justify] [/align][align=justify]ایا می بینی؟
چشمهایت فقط انچه را می بیند که میخواهی ببیند .
مرا چگونه قضاوت می کنی؟
.تو پشت هیچستان را دیدی نه قلب مرا...
دلم کمی سوگ میخواهد، از مردن بدیها در تو .... دلم کمی فراق می خواهد از محبت به نوع بشر ....
دلم کمی دلداری میخواهد از زخمی که مدام می چکد از خون
دلم کمی جاااااان میخواهد، عزیز نامهربان..
تو همه را گرفتی تا شبیه خودت شوم.
.نامهربان،بی قلب، نامرد، بی انصاف .. اما نشدم.... پشت این مه غریب چشمانت مرا انطور که بودم ندیدی و من سوختم... از قلبی که خدا ندارد. از چشمانی که هیچستان زیبای پشتم را دید نه مرا
ومن اکنون به درد امده ام... چون فاخته ای فریاد میزنم... اینجا اخر راه است.... با قلبهای بی خدا راه پایان گرفت..مگر نه؟
.
زندگی ام را ادم کوری گرفت که فکر میکرد فقط او می بیند
..
افسوس
.[/align][align=justify] نویسنده : بانو الهه فاخته [/align][align=justify]*به [b]دلنوشته هایم شعر می گویند ... عجب ! * شاید شعر است ![/b][/align][align=justify].[/align][align=justify].[/align][align=justify].[/align][align=justify]برای شنیدن دکلمه این دلنوشته زیبا روی لینک ... به آنان که دل میشکنند پاسخی از جنس شعر می دهم [/color]... کلیک بفرمایید .[/align]
چشمهایت فقط انچه را می بیند که میخواهی ببیند .
مرا چگونه قضاوت می کنی؟
.تو پشت هیچستان را دیدی نه قلب مرا...
دلم کمی سوگ میخواهد، از مردن بدیها در تو .... دلم کمی فراق می خواهد از محبت به نوع بشر ....
دلم کمی دلداری میخواهد از زخمی که مدام می چکد از خون
دلم کمی جاااااان میخواهد، عزیز نامهربان..
تو همه را گرفتی تا شبیه خودت شوم.
.نامهربان،بی قلب، نامرد، بی انصاف .. اما نشدم.... پشت این مه غریب چشمانت مرا انطور که بودم ندیدی و من سوختم... از قلبی که خدا ندارد. از چشمانی که هیچستان زیبای پشتم را دید نه مرا
ومن اکنون به درد امده ام... چون فاخته ای فریاد میزنم... اینجا اخر راه است.... با قلبهای بی خدا راه پایان گرفت..مگر نه؟
.
زندگی ام را ادم کوری گرفت که فکر میکرد فقط او می بیند
..
افسوس
.[/align][align=justify] نویسنده : بانو الهه فاخته [/align][align=justify]*به [b]دلنوشته هایم شعر می گویند ... عجب ! * شاید شعر است ![/b][/align][align=justify].[/align][align=justify].[/align][align=justify].[/align][align=justify]برای شنیدن دکلمه این دلنوشته زیبا روی لینک ... به آنان که دل میشکنند پاسخی از جنس شعر می دهم [/color]... کلیک بفرمایید .[/align]
Published on July 10, 2015 06:20
June 10, 2015
غزل خواندن فرهاد(ازفرهادو شیرین وحشی بافقی)
غزل خواندن فرهاد
که بر رویم نگاهی کن خدا را
به صحبت آشنا کن آشنا را
به بوسی زان لبم بنواز از مهر
مکن پنهان ز رنجوران دوا را
گدای کوی تو گشتم به شاهی
به خوان وصل خود بنشان گدا را
میان عاشقانم کن سر افراز
بنه تا سر نهم بر پات یارا
اگر خسرو نیم فرهاد عشقم
که از یاری به سر بردم وفا را
نیم صابر که صبر آرم به هجران
بده کام دلم یا دل خدا را
غزل را چون به پایان برد فرهاد
به شیرین گفت از هجر تو فریاد
نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران
که چون خسرو شکرخایم به دندان
بده بوسی از آن لعل چو قندم
که تو عیسی دمی من درد مندم
خمار هجر دارم ده شرابم
که از بهر شراب تو کبابم
دل شیرین به حالش سوخت دردم
به ساقی گفت کو آن ساغر جم
بیا یک دم ز خود آزاد سازم
خراب از عشق چون فرهاد سازم
شنید و جام پر کرد و به او داد
کشید و داد جامی هم به فرهاد
سوم ساغر چو نوشیدند با هم
به صحبت سخت جوشیدند با هم
چنین بودند تا شب گشت آن روز
نهان شد چهر مهر عالم افروز
به مغرب شد نهان مهر دل آرا
ز مشرق ماه بدر آمد به بالا
چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان
چراغان شد ز کوکبهای رخشان
پرستاران شیرین راز گفتند
سخنهایی که باید باز گفتند
که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟
که را با خود به بزم و بستر آری ؟
رود زینجا که و ماند که اینجا ؟
نظر کن تا چه می باید به فردا
که بر رویم نگاهی کن خدا را
به صحبت آشنا کن آشنا را
به بوسی زان لبم بنواز از مهر
مکن پنهان ز رنجوران دوا را
گدای کوی تو گشتم به شاهی
به خوان وصل خود بنشان گدا را
میان عاشقانم کن سر افراز
بنه تا سر نهم بر پات یارا
اگر خسرو نیم فرهاد عشقم
که از یاری به سر بردم وفا را
نیم صابر که صبر آرم به هجران
بده کام دلم یا دل خدا را
غزل را چون به پایان برد فرهاد
به شیرین گفت از هجر تو فریاد
نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران
که چون خسرو شکرخایم به دندان
بده بوسی از آن لعل چو قندم
که تو عیسی دمی من درد مندم
خمار هجر دارم ده شرابم
که از بهر شراب تو کبابم
دل شیرین به حالش سوخت دردم
به ساقی گفت کو آن ساغر جم
بیا یک دم ز خود آزاد سازم
خراب از عشق چون فرهاد سازم
شنید و جام پر کرد و به او داد
کشید و داد جامی هم به فرهاد
سوم ساغر چو نوشیدند با هم
به صحبت سخت جوشیدند با هم
چنین بودند تا شب گشت آن روز
نهان شد چهر مهر عالم افروز
به مغرب شد نهان مهر دل آرا
ز مشرق ماه بدر آمد به بالا
چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان
چراغان شد ز کوکبهای رخشان
پرستاران شیرین راز گفتند
سخنهایی که باید باز گفتند
که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟
که را با خود به بزم و بستر آری ؟
رود زینجا که و ماند که اینجا ؟
نظر کن تا چه می باید به فردا
Published on June 10, 2015 02:02
May 30, 2015
جوک پاسخ 1
پسره به باباش ميگه ما چن خط زير خط فقريم باباش ميگه اگه يارانه مون رو حذف کنن ميريم صفحه بعد
Published on May 30, 2015 23:32
درجستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم وحشی بافقی(از فرهادوشیرین)
در جستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم
ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور
قفس باشد به چشمش گلشن حور
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
نماید شاخ سروش چنگل باز
رمد طبعش ز فکر آب و دانه
ارم باشد برا و صیاد خانه
نهد گل زیر پا آسیب خارش
نماید آشیان سوراخ مارش
نه ذوق آنکه افشاند غباری
کشد مرغوله ای در مرغزاری
نه آن خاطر که برآزاده سروی
کند بازی به منقار تذوری
ز باغ و راغ در کنجی خزیده
سری در زیر بال خود کشیده
دل شیرین که مرغی بسته پر بود
پرش ساعت به ساعت خسته تر بود
ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ
سرا بستان خسرو چون قفس تنگ
دگر مرغان پر اندر پر نواساز
غم دل بسته او را راه پرواز
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد زان گوشه کاخ
نهد بر شاخساری آشیانه
شود ایمن از آن مرغان خانه
ز کار خویش بردارد شماری
کند کاری که ماند یادگاری
به پرگاری کشد طرح اساسی
که از کارش کند هر کس قیاسی
به شغلش خویش را مشغول دارد
ز خسرو طبع را معزول دارد
یکی را از پرستاران خود خواند
کشید آهی و اشک از دیده افشاند
که دیدی آشناییهای مردم
به مردم بی وفاییهای مردم
بنامیزد زهی یاری و پیوند
عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند
چه تخمی رست از آب و گل من
دلم کرد این، که لعنت بر دل من
تو او را بین که مارا خواند بر خوان
خودش فرمود دیگر جا به مهمان
به بازارشکر خود کرده آهنگ
مرا اینجا نشانده با دل تنگ
چه اینجا پاس این دیوار دارم
همانا فرض تر زین کار دارم
به خسرو ماند این بستان سرایش
موافق نیست طبعم را هوایش
دراین آب و هوا بوی وفا نیست
به چم نرگس باغش حیا نیست
فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری
که اینجا با گلی خو کرد و سروی
یک نزهتگهی خواهم شکفته
غزالی هر طرف بر سبزه خفته
نم سرچشمه ها پیوسته با نم
بساط سبزه ها نگسسته از هم
صفیر مرغکان بر هر سر سنگ
گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ
چنین جایی برای من بجویید
بپویید و رضای من بجویید
کزین مهمان نوازیهای بسیار
بسی شرمنده ام از روی آن یار
به این مهمانی و مهمان نوازی
توان صد سال کردن عشقبازی
بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت
چنین دارند مهمان را که او داشت
فرو نگذاشت هیچ از میزبانی
که برخوردار باد اززندگانی
چه زهر آلود شکرها که خوردیم
چه دندانهاکه بر دندان فشردیم
زهی مهمان کش آن صاحب سرایی
که آید در سرایش آشنایی
کند از خانه و مهمان کرانه
گذارد خانه با مهمان خانه
ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور
قفس باشد به چشمش گلشن حور
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
نماید شاخ سروش چنگل باز
رمد طبعش ز فکر آب و دانه
ارم باشد برا و صیاد خانه
نهد گل زیر پا آسیب خارش
نماید آشیان سوراخ مارش
نه ذوق آنکه افشاند غباری
کشد مرغوله ای در مرغزاری
نه آن خاطر که برآزاده سروی
کند بازی به منقار تذوری
ز باغ و راغ در کنجی خزیده
سری در زیر بال خود کشیده
دل شیرین که مرغی بسته پر بود
پرش ساعت به ساعت خسته تر بود
ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ
سرا بستان خسرو چون قفس تنگ
دگر مرغان پر اندر پر نواساز
غم دل بسته او را راه پرواز
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد زان گوشه کاخ
نهد بر شاخساری آشیانه
شود ایمن از آن مرغان خانه
ز کار خویش بردارد شماری
کند کاری که ماند یادگاری
به پرگاری کشد طرح اساسی
که از کارش کند هر کس قیاسی
به شغلش خویش را مشغول دارد
ز خسرو طبع را معزول دارد
یکی را از پرستاران خود خواند
کشید آهی و اشک از دیده افشاند
که دیدی آشناییهای مردم
به مردم بی وفاییهای مردم
بنامیزد زهی یاری و پیوند
عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند
چه تخمی رست از آب و گل من
دلم کرد این، که لعنت بر دل من
تو او را بین که مارا خواند بر خوان
خودش فرمود دیگر جا به مهمان
به بازارشکر خود کرده آهنگ
مرا اینجا نشانده با دل تنگ
چه اینجا پاس این دیوار دارم
همانا فرض تر زین کار دارم
به خسرو ماند این بستان سرایش
موافق نیست طبعم را هوایش
دراین آب و هوا بوی وفا نیست
به چم نرگس باغش حیا نیست
فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری
که اینجا با گلی خو کرد و سروی
یک نزهتگهی خواهم شکفته
غزالی هر طرف بر سبزه خفته
نم سرچشمه ها پیوسته با نم
بساط سبزه ها نگسسته از هم
صفیر مرغکان بر هر سر سنگ
گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ
چنین جایی برای من بجویید
بپویید و رضای من بجویید
کزین مهمان نوازیهای بسیار
بسی شرمنده ام از روی آن یار
به این مهمانی و مهمان نوازی
توان صد سال کردن عشقبازی
بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت
چنین دارند مهمان را که او داشت
فرو نگذاشت هیچ از میزبانی
که برخوردار باد اززندگانی
چه زهر آلود شکرها که خوردیم
چه دندانهاکه بر دندان فشردیم
زهی مهمان کش آن صاحب سرایی
که آید در سرایش آشنایی
کند از خانه و مهمان کرانه
گذارد خانه با مهمان خانه
Published on May 30, 2015 09:34
May 27, 2015
ستایش پروردگار(از فرهادوشیرین وحشی بافقی)
در ستایش پروردگار
به نام چاشنی بخش زبانها
حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکر ریز
به شیرین نکته های حالت انگیز
به شهدی داده خوبان را شکر خند
که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ
که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشه ای بر سر فرستاد
که جان می کن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که می کش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز می کن
و گرنه چشم حسرت باز می کن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز
ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار
نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیره ای بخشد عطایش
چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار
ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده
دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی
که ننوشته ست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشاده ست
به هر کس آنچه می بایست داده ست
ضروریات هر کس از کم وبیش
مهیا کرده و بنهاده اش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم
که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست
جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغ افروز ناز جان گدازان
نیازآموز طور عشق بازان
کلید قفل و بند آرزوها
نهایت بین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
به نام چاشنی بخش زبانها
حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکر ریز
به شیرین نکته های حالت انگیز
به شهدی داده خوبان را شکر خند
که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ
که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشه ای بر سر فرستاد
که جان می کن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که می کش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز می کن
و گرنه چشم حسرت باز می کن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز
ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار
نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیره ای بخشد عطایش
چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار
ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده
دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی
که ننوشته ست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشاده ست
به هر کس آنچه می بایست داده ست
ضروریات هر کس از کم وبیش
مهیا کرده و بنهاده اش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم
که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست
جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغ افروز ناز جان گدازان
نیازآموز طور عشق بازان
کلید قفل و بند آرزوها
نهایت بین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
Published on May 27, 2015 01:24
May 21, 2015
دیالوگ های ماندگار!
با سلام.
در این تاپیک قصد داریم دیالوگ های ماندگار سینما یا کتاب هارو بنویسم!
فقط از نوشتن دیالوگ های بی ارزش خودداری کنید.
ممنون!
در این تاپیک قصد داریم دیالوگ های ماندگار سینما یا کتاب هارو بنویسم!
فقط از نوشتن دیالوگ های بی ارزش خودداری کنید.
ممنون!
Published on May 21, 2015 10:44
May 20, 2015
اشعاروحشی بافقی(غزلیات)
کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را
من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را
نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی
مگر نمی داند، زبان رمز و ایما را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را
من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را
نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی
مگر نمی داند، زبان رمز و ایما را
Published on May 20, 2015 04:08
الهه فاخته's Blog
- الهه فاخته's profile
- 5 followers
الهه فاخته isn't a Goodreads Author
(yet),
but they
do have a blog,
so here are some recent posts imported from
their feed.
