Seyed-Sajad Hamedheydari's Blog

January 20, 2019

برشی از کتاب


قسمتی از کتاب نخستین ماجراجویی‌های دراس اسطوره:

دراس پشت میز نشسته و به تیغه‌های درخشان تبر خیره شده بود. می‌توانست بازتاب تصویر خود را در آن‌ها ببیند، چهره‌ای عبوس با نگاهی سرد به او خیره شده بود. صورتش صاف و پهن بود، خطی باریک و خشن لبش را تشکیل می‌داد. کلاه‌خود سیاه را از سر برداشت، آن را روی تیغه‌ها گذاشت و صورت روی تبر را پوشاند.
«هر وقت صحبت می‌کنی یکی عصبانی می‌شه.»
این حرف‌های پدرش از اعماق تالارهای حافظه‌اش بالا آمدند. و حقیقت هم داشت. بعضی‌ها برای دوستی ساخته شده بودند، برای صحبت کردن و شوخی پراندن. دراس به آن‌ها حسادت می‌ورزید. تا قبل از اینکه روونا پا به زندگیش بگذارد، باور داشت که وجودش خالی از چنین خصوصیاتی است. اما با او احساس آرامش داشت، می‌توانست بخندد و لطیفه بگوید – می‌توانست خودش را آنگونه که دیگران می‌دیدند، ببیند: عظیم‌الجثه و خرس‌مانند، بی‌اعصاب و ترسناک. روونا روزی به او گفته بود: «به خاطر دوران کودکیته، دراس.»، روی تپه‌ای مشرف به روستا در کنار یکدیگر نشسته بودند، «پدرت از روستایی به روستای دیگه نقل مکان می‌کرده، از این ترس داشته که بشناسنش، هیچ‌وقت به خودش اجازه نمی‌داده با بقیه‌ی مردم صمیمی بشه. برای اون، به عنوان یک مرد، آسون‌تر بوده. اما برای پسری که هیچ‌وقت یاد نگرفته برای خودش دوستی پیدا کنه خیلی سخت بوده.»
دراس گفت: «من به دوست احتیاج ندارم.»
«من به تو احتیاج دارم.»
خاطره‌ی آن سه کلمه‌ی محبت‌آمیز باعث شد دلش پیچ بخورد. خدمتکاری داشت از کنار میز رد می‌شد که دراس دستش را گرفت و پرسید: «قرمز لنتریایی دارین؟»
«براتون یه لیوان میارم، آقا.»
«یه پارچش کن.»
او نوشید تا اینکه دنیا دور سرش شروع به چرخش کرد و افکارش به هم ریخت. آلارن را به خاطر آورد، و مشتی که فکش را شکسته بود، سپس صحنه‌ای را به خاطر آورد که پس از حمله جسد آلارن را به تالار اجتماعات برده بود. نیزه‌ای در پشت او فرو رفته و در بدنش از وسط دو نیم شده بود. چشمان مرد باز بود. بسیاری از مردگان چشمان‌شان باز بود... همه نگاهی اتهام‌آمیز داشتند.
آن‌ها از او پرسیده بودند: «چرا تو زنده‌ای و ما مردیم؟ ما خانواده داشتیم، زندگی داشتیم، رویا و آرزو داشتیم. چرا تو باید بیشتر از ما عمر کنی؟»
دراس صدا زد: «شراب بیشتر!»
دختری جوان با موهای عسلی جلو آمد و گفت: «فکر کنم به اندازه‌ی کافی نوشیدین، آقا. یه پارچ به اندازه‌ی کافی زیاد هست.»

دراس گفت: «همه چشماشون باز بود. پیرزن‌ها، بچه‌ها. بچه‌ها بدتر بودن. چه جور آدمی یه بچه رو می‌کشه؟»
«فکر کنم بهتره برین خونه، آقا. کمی بخوابین.»
دراس گفت: «خونه؟» و با صدای بلند خنده‌ای تلخ سر داد، «خونه پیش مرده‌ها؟ و بهشون چی بگم؟ کوره سرد شده. دیگه بوی نون تازه تو کوچه‌ها نمیاد، بچه‌ها دیگه نمی‌خندن. فقط چشم‌ها موندن. نه، حتی دیگه چشم‌ها هم نیستن. فقط خاکستر باقی مونده.»

The First Chronicles of Druss the Legend
3 likes ·   •  2 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on January 20, 2019 03:36

November 4, 2018

The First Chronicles Of Druss The Legend


از کتاب نخستین ماجراجویی‌های دراس اسطوره:
دراس تنها و خسته در دامنه‌ی کوهی خشن نشسته بود، آسمان بالای سرش خاکستری و بی‌روح، زمین زیر پایش خشک و لم‌یزرع. به قله‌ای که تا سقف آسمان قد برافراشته بود نگاه کرد و روی پاهایش ایستاد. پاهایش لرزان بودند و مدت زمانی طولانی بود که داشت صعود می‌کرد، آن‌قدر طولانی که دیگر هیچ حسی از زمان نداشت. تنها چیزی که می‌دانست این بود که روونا در بالای قله‌ی منتظرش بود و او باید پیدایش می‌کرد. حدود بیست قدم جلوتر تکه‌سنگی از زمین بیرون زده بود و دراس به سمتش به راه افتاد، به عضلات دردناک فشار می‌آورد تا بدن خسته‌اش را حرکت دهند. از جراحتی در پشتش خون جاری بود و باعث می‌شد زمین زیر پایش لغزنده شود. افتاد. سپس سینه‌خیز ادامه داد.
به نظر می‌آمد ساعت‌ها گذشت است.
به بالا نگاه کرد. آن تکه‌سنگ حالا چهل قدم از او فاصله داشت.
ناامیدی وجودش را در برگرفت، اما موجی از خشم آن را کنار زد. به سینه‌خیز رفتن ادامه داد. توقف نمی‌کرد.
گفت: «من ناامید نمی‌شم. هیچ‌وقت.»
چیزی سرد دستش را لمس کرد و انگشتانش را به دور شیئی آهنی حلقه کرد. و صدایی در گوشش طنین انداخت: «من برگشتم، برادرم.»
چیزی در آن کلمات بود که خونش را منجمد می‌کرد. به تبر نقره‌ای خیره شد – و احساس کرد زخم‌هایش درمان می‌شوند و قدرت به جسمش روان می‌شود.
به نرمی بلند شد و به کوه نگاهی انداخت.
حالا دیگر تپه‌ای بیش نبود.
با قدم‌های بلند بالا رفت و به نوک قله رسید.
و بیدار شد.
3 likes ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on November 04, 2018 07:22

October 27, 2018

The First Chronicles Of Druss The Legend

از کتاب نخستین ماجراجویی‌های دراس اسطوره:

راهب با لبخندی کج و معوج پرسید: «و حالا می‌خوای آینده رو بدونی؟»
سیبن گفت: «فکر جالبیه.»
«نه لزوماً. می‌خوای روز مرگت رو بدونی؟»
«متوجه منظورت شدم، پیرمرد. از زن بعدی که تختم رو باهاش شریک می‌شم برام بگو.»
پیرمرد خندید و گفت: «استعدادی به این بزرگی دارم، اما با این حال آدم‌ها مثال‌هایی بی‌نهایت کوچک از من طلب می‌کنن. من می‌تونم از پسرهات یا لحظات مخاطره‌آمیز زندگیت بگم. اما نه، تو می‌خوای در مورد موضوعاتی بی‌اهمیت بدونی. خیلی خب. دستت رو بده به من.»
سیبن روبروی پیرمرد نشست و دست راستش را جلو آورد. پیرمرد دست او را گرفت و چند دقیقه ساکت نشست. بالاخره آهی کشید و گفت: «من در مسیرهای آینده‌ی تو قدم زدم، سیبن شاعر، سیبن حماسه‌سرا. مسیر طولانیه. زن بعدی؟ هرزه‌ای در ماشراپور که ازت هفت پنی نقره درخواست می‌کنه. تو هم می‌پردازی.»
دست سیبن را رها کرد و چشمان نابینایش را به سمت دراس چرخاند و گفت: «تو هم می‌خوای آینده‌ات رو بشنوی؟»
دراس پاسخ داد: «من خودم آینده‌ی خودم رو می‌سازم.»
«آره، مردی قدرمتند با اراده‌ای آهنین. بیا. حداقل بذار برای کنجکاوی خودم ببینم که آینده برای تو چه چیزی در چنته داره.»
سیبن اصرار کرد: «زود باش، رفیق. دستت رو بده بهش.»
دراس بلند شد و به جایی رفت که پیرمرد نشسته بود. روبروی مرد چهارزانو نشست و دستش را جلو آورد. انگشتان راهب به دور دستش قفل شد و گفت: «چه دست بزرگی، قوی... خیلی قوی.»، ناگهان تکانی خورد و صاف نشست، «تو هنوز جوانی، دراس اسطوره؟ هنوز در گذرگاه نایستادی؟»
«کدوم گذرگاه؟»
«چند سالته؟»
«هفده.»
«البته. هفده. و به دنبال روونا می‌گردی. بله... ماشراپور. حالا می‌بینم. هنوز مرگ‌پیما نشدی، قاتل نقره‌ای، فرمانده‌ی تبر. اما با این حال قوی هستی.»، دست او را رها کرد، «حق با توئه، دراس، تو خودت آینده‌ات رو می‌سازی؛ نیازی به توصیه‌های من نداری.»، پیرمرد بلند شد و عصایش را برداشت، «برای مهمان‌نوازی‌تون ممنونم.»
سیبن هم بلند شد و گفت: «حداقل بهمون بگو تو ماشراپور چی در انتظارمونه؟»
راهب با لبخندی خشک پاسخ داد: «یه هرزه با هفت پنی نقره.»، چشمان نابینایش را به سمت دراس چرخاند و گفت: «قوی باش، تبردار. مسیر طولانیه و در این راه افسانه‌ها می‌سازی. اما مرگ در کمینه، و اون صبوره. تو اون رو زیر دروازه‌ها در چهارمین سال پلنگ ملاقات خواهی کرد.» و به آرامی از آن‌ها دور شد.
1 like ·   •  0 comments  •  flag
Share on Twitter
Published on October 27, 2018 05:57