قسمتی از کتاب نخستین ماجراجوییهای دراس اسطوره:
دراس پشت میز نشسته و به تیغههای درخشان تبر خیره شده بود. میتوانست بازتاب تصویر خود را در آنها ببیند، چهرهای عبوس با نگاهی سرد به او خیره شده بود. صورتش صاف و پهن بود، خطی باریک و خشن لبش را تشکیل میداد. کلاهخود سیاه را از سر برداشت، آن را روی تیغهها گذاشت و صورت روی تبر را پوشاند.
«هر وقت صحبت میکنی یکی عصبانی میشه.»
این حرفهای پدرش از اعماق تالارهای حافظهاش بالا آمدند. و حقیقت هم داشت. بعضیها برای دوستی ساخته شده بودند، برای صحبت کردن و شوخی پراندن. دراس به آنها حسادت میورزید. تا قبل از اینکه روونا پا به زندگیش بگذارد، باور داشت که وجودش خالی از چنین خصوصیاتی است. اما با او احساس آرامش داشت، میتوانست بخندد و لطیفه بگوید – میتوانست خودش را آنگونه که دیگران میدیدند، ببیند: عظیمالجثه و خرسمانند، بیاعصاب و ترسناک. روونا روزی به او گفته بود: «به خاطر دوران کودکیته، دراس.»، روی تپهای مشرف به روستا در کنار یکدیگر نشسته بودند، «پدرت از روستایی به روستای دیگه نقل مکان میکرده، از این ترس داشته که بشناسنش، هیچوقت به خودش اجازه نمیداده با بقیهی مردم صمیمی بشه. برای اون، به عنوان یک مرد، آسونتر بوده. اما برای پسری که هیچوقت یاد نگرفته برای خودش دوستی پیدا کنه خیلی سخت بوده.»
دراس گفت: «من به دوست احتیاج ندارم.»
«من به تو احتیاج دارم.»
خاطرهی آن سه کلمهی محبتآمیز باعث شد دلش پیچ بخورد. خدمتکاری داشت از کنار میز رد میشد که دراس دستش را گرفت و پرسید: «قرمز لنتریایی دارین؟»
«براتون یه لیوان میارم، آقا.»
«یه پارچش کن.»
او نوشید تا اینکه دنیا دور سرش شروع به چرخش کرد و افکارش به هم ریخت. آلارن را به خاطر آورد، و مشتی که فکش را شکسته بود، سپس صحنهای را به خاطر آورد که پس از حمله جسد آلارن را به تالار اجتماعات برده بود. نیزهای در پشت او فرو رفته و در بدنش از وسط دو نیم شده بود. چشمان مرد باز بود. بسیاری از مردگان چشمانشان باز بود... همه نگاهی اتهامآمیز داشتند.
آنها از او پرسیده بودند: «چرا تو زندهای و ما مردیم؟ ما خانواده داشتیم، زندگی داشتیم، رویا و آرزو داشتیم. چرا تو باید بیشتر از ما عمر کنی؟»
دراس صدا زد: «شراب بیشتر!»
دختری جوان با موهای عسلی جلو آمد و گفت: «فکر کنم به اندازهی کافی نوشیدین، آقا. یه پارچ به اندازهی کافی زیاد هست.»
دراس گفت: «همه چشماشون باز بود. پیرزنها، بچهها. بچهها بدتر بودن. چه جور آدمی یه بچه رو میکشه؟»
«فکر کنم بهتره برین خونه، آقا. کمی بخوابین.»
دراس گفت: «خونه؟» و با صدای بلند خندهای تلخ سر داد، «خونه پیش مردهها؟ و بهشون چی بگم؟ کوره سرد شده. دیگه بوی نون تازه تو کوچهها نمیاد، بچهها دیگه نمیخندن. فقط چشمها موندن. نه، حتی دیگه چشمها هم نیستن. فقط خاکستر باقی مونده.»
The First Chronicles of Druss the Legend
Published on January 20, 2019 03:36