The First Chronicles Of Druss The Legend
از کتاب نخستین ماجراجوییهای دراس اسطوره:
دراس تنها و خسته در دامنهی کوهی خشن نشسته بود، آسمان بالای سرش خاکستری و بیروح، زمین زیر پایش خشک و لمیزرع. به قلهای که تا سقف آسمان قد برافراشته بود نگاه کرد و روی پاهایش ایستاد. پاهایش لرزان بودند و مدت زمانی طولانی بود که داشت صعود میکرد، آنقدر طولانی که دیگر هیچ حسی از زمان نداشت. تنها چیزی که میدانست این بود که روونا در بالای قلهی منتظرش بود و او باید پیدایش میکرد. حدود بیست قدم جلوتر تکهسنگی از زمین بیرون زده بود و دراس به سمتش به راه افتاد، به عضلات دردناک فشار میآورد تا بدن خستهاش را حرکت دهند. از جراحتی در پشتش خون جاری بود و باعث میشد زمین زیر پایش لغزنده شود. افتاد. سپس سینهخیز ادامه داد.
به نظر میآمد ساعتها گذشت است.
به بالا نگاه کرد. آن تکهسنگ حالا چهل قدم از او فاصله داشت.
ناامیدی وجودش را در برگرفت، اما موجی از خشم آن را کنار زد. به سینهخیز رفتن ادامه داد. توقف نمیکرد.
گفت: «من ناامید نمیشم. هیچوقت.»
چیزی سرد دستش را لمس کرد و انگشتانش را به دور شیئی آهنی حلقه کرد. و صدایی در گوشش طنین انداخت: «من برگشتم، برادرم.»
چیزی در آن کلمات بود که خونش را منجمد میکرد. به تبر نقرهای خیره شد – و احساس کرد زخمهایش درمان میشوند و قدرت به جسمش روان میشود.
به نرمی بلند شد و به کوه نگاهی انداخت.
حالا دیگر تپهای بیش نبود.
با قدمهای بلند بالا رفت و به نوک قله رسید.
و بیدار شد.
Published on November 04, 2018 07:22
No comments have been added yet.


