The First Chronicles Of Druss The Legend
از کتاب نخستین ماجراجوییهای دراس اسطوره:
راهب با لبخندی کج و معوج پرسید: «و حالا میخوای آینده رو بدونی؟»
سیبن گفت: «فکر جالبیه.»
«نه لزوماً. میخوای روز مرگت رو بدونی؟»
«متوجه منظورت شدم، پیرمرد. از زن بعدی که تختم رو باهاش شریک میشم برام بگو.»
پیرمرد خندید و گفت: «استعدادی به این بزرگی دارم، اما با این حال آدمها مثالهایی بینهایت کوچک از من طلب میکنن. من میتونم از پسرهات یا لحظات مخاطرهآمیز زندگیت بگم. اما نه، تو میخوای در مورد موضوعاتی بیاهمیت بدونی. خیلی خب. دستت رو بده به من.»
سیبن روبروی پیرمرد نشست و دست راستش را جلو آورد. پیرمرد دست او را گرفت و چند دقیقه ساکت نشست. بالاخره آهی کشید و گفت: «من در مسیرهای آیندهی تو قدم زدم، سیبن شاعر، سیبن حماسهسرا. مسیر طولانیه. زن بعدی؟ هرزهای در ماشراپور که ازت هفت پنی نقره درخواست میکنه. تو هم میپردازی.»
دست سیبن را رها کرد و چشمان نابینایش را به سمت دراس چرخاند و گفت: «تو هم میخوای آیندهات رو بشنوی؟»
دراس پاسخ داد: «من خودم آیندهی خودم رو میسازم.»
«آره، مردی قدرمتند با ارادهای آهنین. بیا. حداقل بذار برای کنجکاوی خودم ببینم که آینده برای تو چه چیزی در چنته داره.»
سیبن اصرار کرد: «زود باش، رفیق. دستت رو بده بهش.»
دراس بلند شد و به جایی رفت که پیرمرد نشسته بود. روبروی مرد چهارزانو نشست و دستش را جلو آورد. انگشتان راهب به دور دستش قفل شد و گفت: «چه دست بزرگی، قوی... خیلی قوی.»، ناگهان تکانی خورد و صاف نشست، «تو هنوز جوانی، دراس اسطوره؟ هنوز در گذرگاه نایستادی؟»
«کدوم گذرگاه؟»
«چند سالته؟»
«هفده.»
«البته. هفده. و به دنبال روونا میگردی. بله... ماشراپور. حالا میبینم. هنوز مرگپیما نشدی، قاتل نقرهای، فرماندهی تبر. اما با این حال قوی هستی.»، دست او را رها کرد، «حق با توئه، دراس، تو خودت آیندهات رو میسازی؛ نیازی به توصیههای من نداری.»، پیرمرد بلند شد و عصایش را برداشت، «برای مهماننوازیتون ممنونم.»
سیبن هم بلند شد و گفت: «حداقل بهمون بگو تو ماشراپور چی در انتظارمونه؟»
راهب با لبخندی خشک پاسخ داد: «یه هرزه با هفت پنی نقره.»، چشمان نابینایش را به سمت دراس چرخاند و گفت: «قوی باش، تبردار. مسیر طولانیه و در این راه افسانهها میسازی. اما مرگ در کمینه، و اون صبوره. تو اون رو زیر دروازهها در چهارمین سال پلنگ ملاقات خواهی کرد.» و به آرامی از آنها دور شد.
راهب با لبخندی کج و معوج پرسید: «و حالا میخوای آینده رو بدونی؟»
سیبن گفت: «فکر جالبیه.»
«نه لزوماً. میخوای روز مرگت رو بدونی؟»
«متوجه منظورت شدم، پیرمرد. از زن بعدی که تختم رو باهاش شریک میشم برام بگو.»
پیرمرد خندید و گفت: «استعدادی به این بزرگی دارم، اما با این حال آدمها مثالهایی بینهایت کوچک از من طلب میکنن. من میتونم از پسرهات یا لحظات مخاطرهآمیز زندگیت بگم. اما نه، تو میخوای در مورد موضوعاتی بیاهمیت بدونی. خیلی خب. دستت رو بده به من.»
سیبن روبروی پیرمرد نشست و دست راستش را جلو آورد. پیرمرد دست او را گرفت و چند دقیقه ساکت نشست. بالاخره آهی کشید و گفت: «من در مسیرهای آیندهی تو قدم زدم، سیبن شاعر، سیبن حماسهسرا. مسیر طولانیه. زن بعدی؟ هرزهای در ماشراپور که ازت هفت پنی نقره درخواست میکنه. تو هم میپردازی.»
دست سیبن را رها کرد و چشمان نابینایش را به سمت دراس چرخاند و گفت: «تو هم میخوای آیندهات رو بشنوی؟»
دراس پاسخ داد: «من خودم آیندهی خودم رو میسازم.»
«آره، مردی قدرمتند با ارادهای آهنین. بیا. حداقل بذار برای کنجکاوی خودم ببینم که آینده برای تو چه چیزی در چنته داره.»
سیبن اصرار کرد: «زود باش، رفیق. دستت رو بده بهش.»
دراس بلند شد و به جایی رفت که پیرمرد نشسته بود. روبروی مرد چهارزانو نشست و دستش را جلو آورد. انگشتان راهب به دور دستش قفل شد و گفت: «چه دست بزرگی، قوی... خیلی قوی.»، ناگهان تکانی خورد و صاف نشست، «تو هنوز جوانی، دراس اسطوره؟ هنوز در گذرگاه نایستادی؟»
«کدوم گذرگاه؟»
«چند سالته؟»
«هفده.»
«البته. هفده. و به دنبال روونا میگردی. بله... ماشراپور. حالا میبینم. هنوز مرگپیما نشدی، قاتل نقرهای، فرماندهی تبر. اما با این حال قوی هستی.»، دست او را رها کرد، «حق با توئه، دراس، تو خودت آیندهات رو میسازی؛ نیازی به توصیههای من نداری.»، پیرمرد بلند شد و عصایش را برداشت، «برای مهماننوازیتون ممنونم.»
سیبن هم بلند شد و گفت: «حداقل بهمون بگو تو ماشراپور چی در انتظارمونه؟»
راهب با لبخندی خشک پاسخ داد: «یه هرزه با هفت پنی نقره.»، چشمان نابینایش را به سمت دراس چرخاند و گفت: «قوی باش، تبردار. مسیر طولانیه و در این راه افسانهها میسازی. اما مرگ در کمینه، و اون صبوره. تو اون رو زیر دروازهها در چهارمین سال پلنگ ملاقات خواهی کرد.» و به آرامی از آنها دور شد.
Published on October 27, 2018 05:57
No comments have been added yet.


