Nima > Nima's Quotes

Showing 1-30 of 150
« previous 1 3 4 5
sort by

  • #1
    “«بعضي وقتها احساس ميكنم كه هيچ چيز معني ندارد. در سياره اي كه ميليونها سال است با شتاب به سوي فراموشي ميرود، ما در ميان غم زاده شده ايم، بزرگ ميشويم، تلاش و تقلا ميكنيم، بيمار ميشويم، رنج ميبريم، سبب رنج ديگران ميشويم، گريه و مويه ميكنيم، ميميريم، ديگران هم ميميرند و موجودات ديگري به دنيا ميايند تا اين كمدي بي معني را از سر بگيرند. »”
    ارنستو ساباتو

  • #2
    “[در الف] گردش تیره‌گون خونم را دیدم؛ سازوکار درهم‌بافت عشق را دیدم و استحاله‌ی مرگ را؛ الف را دیدم، از هر زاویه‌ای، در الف زمین را دیدم و در زمین از نو الف را و در الف زمین را؛ چهره‌ی خودم و امعاء و احشاء خودم را دیدم؛ چهره‌ی تو را دیدم، و سرم گیج رفت و گریستم، چرا که چشم‌های من شیئی سرّی و فرضی را دیده بودند که نامش آدمی را تسخیر می‌کند، امّا هیچ انسانی آن را به تفکر درنیاورده: عالم ادراک ناپذیر.”
    بورخس - الف - ترجمه م طاهر نوکنده

  • #3
    Hermann Hesse
    “من فقط خواستم آن طور که در کنه وجودم هستم،زندگی کنم.چرا این کار آنقدر مشکل بود؟؟”
    هرمان هسه

  • #4
    بهمن فرسی
    “ما برهنه شدیم و آغـاز کردیم. میانِ من و تو وقتی برهنه نیستیم همه‌چیز ساکن است. وقتی برهنه آغـاز می‌کنیم، بعداً می‌توانیم پوشاننده‌ترین پوشاکمان را بپوشیم و مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همه‌چیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند. آن‌ها پوشیده آغـاز می‌کنند، سال‌ها پوشیده ادامه می‌دهند، و همین که برهنه می‌شوند همه‌چیز تمام می‌شود. یا این که برهنه آغـاز می‌کنند، امّا آغـازی میانشان روی نمی‌دهد. آن وقت هر کس لباس خودش را می‌پوشد و هر کدام به راه خود می‌روند”
    بهمن فرسی

  • #5
    سیاوش کسرایی
    “باور نمی کند، دل من مرگ خویش را
    نه، نه من این یقین را باور نمی کنم
    تا همدم من است، نفسهای زندگی
    من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
    آخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟
    آخر چگونه، این همه رویای نو نهال
    نگشوده گل هنوز
    ننشسته در بهار
    می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟
    در من چه وعده هاست
    در من چه هجرهاست
    در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
    اینها چه می شود ؟
    آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
    آواره از دیار
    یک روز بی صدا
    در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
    باور کنم که دخترکان سفید بخت
    بی وصل و نامراد
    بالای بامها و کنار دریاچه ها
    چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟
    باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
    بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
    باور کنم که دل
    روزی نمی تپد
    نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک
    پل می کشد به ساحل آینده شعر من
    تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
    پیغام من به بوسه لبها و دستها
    پرواز می کند
    باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
    یک ره نظر کنند
    در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
    کاین نقش آدمی
    بر لوحه زمان
    جاوید می شود
    این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
    یک روز بی گمان
    سر می زند جایی و خورشید می شود
    تا دوست داری ام
    تا دوست دارمت
    تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
    تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار
    کی مرگ می تواند
    نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
    بسیار گل که از کف من برده است باد
    اما من غمین
    گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
    من مرگ هیچ عزیزی را
    باور نمی کنم
    می ریزد عاقبت
    یک روز برگ من
    یک روز چشم من هم در خواب می شود
    زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
    اما درون باغ
    همواره عطر باور من، در هوا پر است”
    سیاوش کسرایی / Siavash Kasraee

  • #6
    احمد شاملو
    “تلخ
    چون قرابه ی زهری
    خورشید از خراش خونین گلو می گذرد.

    سپیدار
    دلقک دیلاقی ست
    بی مایه
    با شلوار ابلق و شولای سبزش،
    که سپیدی خسته خانه را
    مضمونی دریده کوک می کند.

    مرمر خشک آب دان بی ثمر
    آیینه ی عریانی شیرین نمی شود،
    و تیشه ی کوه کن
    بی امان ترک اکنون
    پایان جهان را
    در نبضی بی رویا تبیره می کوبد.

    کند
    همچون دشنه یی زنگار بسته
    فرصت
    از بریدگی های خون بار عصب می گذرد”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #7
    مهدی سحابی
    “ ...اینکه می گویم مترجم نباید دیده شود وقتی به ترجمه ی ادبی می رسیم ممکن است حکم بی رحمانه ای باشد. شاید تسکین این درد این است که مترجم بداند در کار بسیار مهمی دخالت کرده است. او در تب و تاب و شور آفرینش با مؤلف و نویسنده وارد مشارکت شده است. مثل آهنکاری که در ساختن یک بنای فخیم معماری از او کمک بخواهیم اما بعد از اتمام کار دیگر تیرآهن ها را نمی بینیم. ترجمه به نظر من چنین سهمی از آفرینش می گیرد. یک چیزهایی از آفرینش در او هست... منتها اصل قضیه به نظر من این است که ترجمه آفرینش نیست. ترجمه مشارکت دورادور در اثری ست که قبلاً آفریده شده. اینجاست که بحث فنی آن پیش می آید. یعنی ترجمه یک کار بسیار دقیق فنی در انتقال یک اثر آفریده شده است. این امر دوقطبی بودن یا دولبه بودن کار ترجمه را نشان می دهد... یعنی شما از یک طرف در یک اثر آفرینشی دخالت دارید و از طرف دیگر باید هرچه کمتر دیده شوید. دلداری ای که به مترجم می شود داد این است که در یک کار بزرگ مشارکت دارد و دارد در کار سترگی دخالت می کند. بنابراین هرقدر فروتنی نشان بدهد باز هم از باد آن آفرینش اصلی چیزی به او می رسد.”
    مهدی سحابی

  • #8
    Jorge Luis Borges
    “کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست

    و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت

    این‌که عشق تکیه‌کردن نیست

    و رفاقت، اطمینان‌خاطر

    و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

    ... و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند

    و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت

    سرت را بالا خواهی گرفت

    با چشم‌های باز

    با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

    و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم امروز بسازی

    که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست

    و آینده، امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد

    کم‌کم یاد می‌گیری

    که حتی نور خورشید می‌سوزاند، اگر زیاد آفتاب بگیری

    بعد......

    باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی

    به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

    و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی…

    که محکم هستی…

    که خیلی می‌ارزی.

    و می‌آموزی و می‌آموزی

    با هر خداحافظی

    یاد می گیری...”
    Jorge Luis Borges

  • #9
    “ساده است نوازش سگی ولگرد
    شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
    و گفتن که سگ من نبود

    ساده است ستایش گلی
    چیدنش واز یاد بردن
    که گلدان را آب باید داد

    ساده است بهره جویی از انسانی
    دوست داشتن بی احساس عشقی
    او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش

    ساده است لغزش های خود را شناختن
    با دیگران زیستن به حساب ایشان
    و گفتن که من این چنینم

    ساده است
    که چگونه می زیم

    باری زیستن
    سخت ساده است
    و پیچیده نیز هم...

    ترجمه ی احمد شاملو”
    Margot Bickel

  • #10
    Jorge Luis Borges
    “ریسمان گم شد. هزارتو هم. حالا حتی نمی دانیم ما را هزارتویی، کیهانی پنهانی یا برزخ آشوبی در برگرفته است. وظیفه ی مقدس ماست که باور کنیم هزارتویی و ریسمانی هست. ما هرگز به آن ریسمان برخورد نخواهیم کرد. شاید آن را در اعمال مذهبی می یابیم و از دست می دهیم. یا در عروض، یا در رویایی، یا در واژه هایی که آن را فلسفه می نامیم یا در خوشبختی ساده ی ناب.”
    خورخه لوییس بورخس

  • #11
    Kinky Friedman
    “My dear,
    Find what you love and let it kill you.
    Let it drain you of your all. Let it cling onto your back and weigh you down into eventual nothingness.
    Let it kill you and let it devour your remains.
    For all things will kill you, both slowly and fastly, but it’s much better to be killed by a lover.
    ~ Falsely yours”
    Kinky Friedman

  • #12
    سیاوش کسرایی
    “هزاران چشم گویا و لب خاموش
    مرا پیک امید خویش می داند
    هزاران دست لرزان و دل پرجوش
    گهی می گیردم، گه پیش می راند
    پیش می آیم
    دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم
    به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
    نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند
    ...
    شما، ای قله های سرکش خاموش
    که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید
    ...
    غرور و سربلندی هم شما را باد
    امیدم را برافرازید
    چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
    غرورم را نگه دارید
    به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.”
    سیاوش کسرایی

  • #13
    قیصر امین‌پور
    “این منم در آینه
    یا تویی برابرم؟
    ای ضمیر مشترک
    ای خود فراترم!
    در من این غریبه کیست
    باورم نمی‌شود
    خوب می‌شناسمت
    ...در خودم که بنگرم”
    قیصر امین‌پور

  • #14
    Saadi
    “تو را نادیدن ما غم نباشد
    که در خیلت به از ما کم نباشد

    من از دست تو در عالم نهم رو
    ولیکن چون تو در عالم نباشد”
    Saadi

  • #15
    Jerry Spinelli
    “دیگر امیدی به پیدا شدن نیست.دنبال من نکرد! بگذار فقط افسانه‌وار همان‌جا که هستیم و هر که هستیم بمانیم. تو خودت باش و من هم خودم.امروز و امروز و امروز. و بگذار آینده به فردا اعتماد کند. بگذار ستاره‌ها مراقب ما باشند. بگذار در مدارهای خودمان حرکت کنیم، و مطمئن باشیم که روزی در آینده به هم برمی‌خورند. بگذار تجدید دیدارمان نه یک یافتن و پیدا شدن، که تصادف شیرین سرنوشتمان باشد!
    باز هم دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم!”
    Jerry Spinelli, Love, Stargirl

  • #16
    “به هر کجا که روم رنگ فتنه یکسان است
    به زیر بام تو ای آسمان کجا بروم؟”
    پژمان بختیاری

  • #17
    “هم آلبرت اینشتن و هم مارک توین در اواخر عمر از نژاد بشری دست شستند،واین در حالی است که مارک توین حتا جنگ جهانی اول را ندیده بود
    من نیز مثل آن دو مرد از من بهتر یعنی اینشتن و توین دیگر اکنون از مردم قطع امید کرده ام
    حرف آخر من؟"زندگی توجیه گر رفتارمان با جانوران نیست،حتا با یک موش”
    کرت ونه گوت-مردی بدون وطن-ترجمه ی علی اصغر بهرامی

  • #18
    بهاره ارشدریاحی
    “نمی‌توانستم روی کلماتی که از دهان اشکان خارج می‌شدند، تمرکز کنم. کلمات با موسیقی کلام‌اش، مثل مه غلیظی در نزدیک دهان می‌ماندند. من به دهان نیمه بازش نگاه می‌کردم که چطور بعد از گفتن حرف [آ] در آخر بیت‌ها، باز می‌ماند و آرام آرام بسته می‌شد. لب‌هایش شکل کلمه‌ها می‌شدند و لبخند محوی بین نفس‌گرفتن‌هایش برای خواندن سطر بعدی می‌ماند روی چهره‌اش.. می‌توانستم حرکت قفسه‌ی سینه‌اش را با ریتم نفس‌ها، که موسیقی کلمات را می‌ساختند، دنبال کنم. ولی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. معنای جمله‌ها و شعرها و داستان‌ها از لابه‌لای دستانم، جاری می‌شد. قطره قطره فرو می‌ریخت و من درمی‌ماندم. در لحظه اسیر شده بودم؛ در تب. در آخرین نفس‌هایم. در جسمی که تحلیل رفته بود.. در موسیقی بی صدای حرکات لب‌ها و قفسه‌ی سینه‌ی اشکان که سنگین، بالا و پائین می‌رفت با حجم نفس‌ها، با وزن کلمات، با پلک‌هایی که از سنگینی مفاهیم خم می‌شدند و می‌افتادند. و مژه‌ها، که نرم، می‌ریختند روی نگاهی که به کاغذ می‌ماند..”
    بهاره ارشدریاحی, لیتیوم کربنات

  • #19
    José Saramago
    “همه گناهکار و بیگناهیم”
    José Saramago, Blindness

  • #20
    بهاره ارشدریاحی
    “_ وقتی به چیزی با تمام وجودت اعتقاد داری دیگر احتیاجی نمی‌بینی دلیل بتراشی. فکر می‌کنی یک حرکت، یک جمله – با توجه به ایمانی که پشتش هست – برای اقناع طرف کافی است. اما وقتی به حرفی اعتقاد نداشته باشی آن وقت است که صغری و کبری می‌چینی، دست و پا می‌زنی تا شواهد پیدا کنی و حتی خونسرد باشی – بی‌طرف بمانی – و یک دفعه آخرش می‌فهمی – وحشتزده می‌فهمی – طرف که نه، خودت خودت را قانع کرده‌ای، حتی ایمان آورده‌ای. آن وقت است که باز ادامه می‌دهی. خوشحال می‌شوی از کشف تازه‌ات، از مسیری که باز کرده‌ای و قبلاً بسته بوده..
    داستان (هر دو روی یک سکه) از مجموعه‌ی (نمازخانه‌ی کوچک من) – هوشنگ گلشیری”
    بهاره ارشدریاحی

  • #21
    Albert Camus
    “همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست داشته است، بیگانه می یابد”
    Albert Camus, The Stranger

  • #22
    Saadi
    “.نی نی

    دل آرامش مخوان

    كز دل ببرد آرام را...”
    Saadi, غزلیات سعدی

  • #23
    Hermann Hesse
    “شادی در دلمان با درد آمیخته است ـ”
    Hermann Hesse

  • #24
    Carlos Fuentes
    “هیچ تمنایی معصومانه نیست. زیرا ما نه تنها تمنا می
    کنیم بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آنچه تمنا کرده ایم، دگرگونش کنیم”
    کارلوس فوئنتس

  • #25
    “ما هستيم،اما نيستيم.ما بوده ايم،اما نبوده ايم.ما خواهيم بود،اما نخواهيم بود.اين يعني كه يك وضعيت نبودن هست كه يكسره ما را به خود جذب مي كند،چه ان وقت كه احساس ترس مي كنيم وچه ان وقت كه احساس خنده يا جنون داريم. و ما خوش داريم كه با اين وضعيت بازي كنيم، اما چه كسي مي داند ،شايد يكباره به ان جا برسيم كه صادقانه نقش خودمان را بازي كنيم، ان امكان هيچ بودگي مان كه جاودانه حاضر است و جاودانه دريغ مي شود.خب،اين گامي نيست كه هر كس بردارد.خطر كردن عظيمي است. همين است كه جان مرا از ملال به لب مي رساند”
    فوئنتس

  • #26
    “زندگی آدمی این قدر طولانی نیست، تا آن را به طورکامل بشناسد. دوست دارم جمله کوتاهی از بورخس را یادآور شوم:

    هر کتابخانه دری است در زمان.”
    خانه ی کاغذی کارلوی ماریا دومینگس

  • #27
    Marcel Proust
    “در زمان كودكي سرنوشت هيچ كدام از شخصيت هاي كتاب مقدس بنظرم دردناك تر از روزگار نوح نبود،به سبب توفان كه او را در كشتي اش به مدت چهل روز زنداني كرده بود. بعدها اغلب روزهاي متوالي بيمار بودم و بايد در كشتي ام مي ماندم. ان گاه بود كه فهميدم نوح هرگز نمي توانست دنيا را به ان خوبي ببيند كه از درون كشتي ديده بود، هرچند كه فضائي دربسته و زمين را تاريكي پوشانده بود.”
    مارسل پروست

  • #28
    Milan Kundera
    “آنچه در زندگی تحمل نا پذیز است بودن نیست بلکه خود بودن است.”
    میلان کوندرا

  • #29
    “بعضی ترانه‌ها را
    می توان
    بارها و بارها
    گوش داد

    بعضی انسان‌ها را
    می‌توان
    بارها و بارها
    دوست داشت ..”
    ایلهان برک

  • #30
    “می گفت دگرباره به خوابم بینی / پنداشت که بعد از این مرا خوابی هست”
    ابوسعید ابوالخیر



Rss
« previous 1 3 4 5