حیدر خسروی > حیدر's Quotes

Showing 1-30 of 43
« previous 1
sort by

  • #1
    محمد مختاری
    “وقتی زمان تراکم اندوهی است
    و لحظه لحظه گلویت را می فشارد
    وقتی که چشمهایت در گودنای حفره رخسارت تاب می خورد.
    آه
    این آدمی چگونه جهان را به دوزخی تبدیل می کند
    از یاد می برم تمام شعرهای عالم را
    و از گلویم آوایی چون دود برمی آید.
    با وسعت کویر نگاهم رها شده ست
    و مثل ماسه تنت را می بینم
    که آرام و ذره ذره می کاهد و به باد می رود.
    از سایه ات که در نفس نور می جنبد
    آوای استخوان هایت در چارسوی عالم می پیچد
    و سرنوشت ات
    از سرزمین خسته ات آن سوتر
    بر نیمی از تمام زمین خانه می کند.
    این سرنوشت کیست
    وز سینه کدام جهنم وزیده است؟
    از هر طرف که میروی
    آشفته بازمی آیی
    و خویشتن را در می یابی.
    مائیم و این زمانه
    و دیگر کجای عالم را باید شکافت؟
    داننده ای نبود و گشاینده ای نبود
    جز دست هایت از همه آفتاب
    بر رازهای دایمی ات
    تابنده ای نبود.
    تاریک مانده است زمانت
    و اندیشه ات به دایره بام و شام
    درمانده است و راه به جایی نمی برد.”
    محمد مختاری, قصیده‌های هاویه

  • #2
    محمد مختاری
    “همزاد چشمهای توام در بازتاب آشوب
    که پس زده است پشت دری های قدیمی را و نگران است.
    آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید.
    و روشنای بی تردیدت
    از سرنوشتم اندوهگین می گردد.
    دنیا اگر به شیوه چشم تو بود
    پهلو نمی گرفت بدین اضطراب...
    از پرده ها فرود می آید ماه
    وز شاخه های بید می آویزد
    و لای سنگ و بوته و خاکستر
    از باد
    آرامش زمین را سراغ می گیرد.
    شاید صدای گنجشکی از شاخه سپیده نیاید.
    شاید که بامداد خو کرده است با خاموشی.
    چشمان بسته ات را اما می شناسم
    و زیر پلکهایت
    بیداری من است که بی تابم می کند...”
    محمد مختاری, سحابی خاکستری

  • #3
    Albert Camus
    “Man is the only creature who refuses to be what he is.”
    Albert Camus

  • #4
    Albert Camus
    “You will never be happy if you continue to search for what happiness consists of. You will never live if you are looking for the meaning of life.”
    Albert Camus

  • #5
    Albert Camus
    “Should I kill myself, or have a cup of coffee?”
    Albert Camus

  • #6
    Albert Camus
    “Real generosity towards the future lies in giving all to the present.”
    Albert Camus, Notebooks 1935-1942

  • #7
    Albert Camus
    “I may not have been sure about what really did interest me, but I was absolutely sure about what didn't.”
    Albert Camus, The Stranger

  • #8
    Fyodor Dostoevsky
    “Above all, don't lie to yourself. The man who lies to himself and listens to his own lie comes to a point that he cannot distinguish the truth within him, or around him, and so loses all respect for himself and for others. And having no respect he ceases to love.”
    Fyodor Dostoevsky, The Brothers Karamazov

  • #9
    Fyodor Dostoevsky
    “I am a dreamer. I know so little of real life that I just can't help re-living such moments as these in my dreams, for such moments are something I have very rarely experienced. I am going to dream about you the whole night, the whole week, the whole year. I feel I know you so well that I couldn't have known you better if we'd been friends for twenty years. You won't fail me, will you? Only two minutes, and you've made me happy forever. Yes, happy. Who knows, perhaps you've reconciled me with myself, resolved all my doubts.

    When I woke up it seemed to me that some snatch of a tune I had known for a long time, I had heard somewhere before but had forgotten, a melody of great sweetness, was coming back to me now. It seemed to me that it had been trying to emerge from my soul all my life, and only now-

    If and when you fall in love, may you be happy with her. I don't need to wish her anything, for she'll be happy with you. May your sky always be clear, may your dear smile always be bright and happy, and may you be for ever blessed for that moment of bliss and happiness which you gave to another lonely and grateful heart. Isn't such a moment sufficient for the whole of one's life?”
    Fyodor Dostoevsky, White Nights

  • #10
    Fyodor Dostoevsky
    “Man is a mystery. It needs to be unravelled, and if you spend your whole life unravelling it, don't say that you've wasted time. I am studying that mystery because I want to be a human being.”
    Fyodor Dostoevsky

  • #12
    Fyodor Dostoevsky
    “The awful thing is that beauty is mysterious as well as terrible. God and the devil are fighting there and the battlefield is the heart of man.”
    Fyodor Dostoevsky, The Brothers Karamazov

  • #13
    Charles Bukowski
    “Lighting new cigarettes,
    pouring more
    drinks.

    It has been a beautiful
    fight.

    Still
    is.”
    Charles Bukowski, You Get So Alone at Times That it Just Makes Sense

  • #14
    Oscar Wilde
    “You must have a cigarette. A cigarette is the perfect type of a perfect pleasure. It is exquisite, and it leaves one unsatisfied. What more can one want?”
    Oscar Wilde, The Picture of Dorian Gray

  • #15
    Betty  Smith
    “People always think that happiness is a faraway thing," thought Francie, "something complicated and hard to get. Yet, what little things can make it up; a place of shelter when it rains - a cup of strong hot coffee when you're blue; for a man, a cigarette for contentment; a book to read when you're alone - just to be with someone you love. Those things make happiness.”
    Betty Smith, A Tree Grows in Brooklyn

  • #16
    Sadegh Hedayat
    “در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد
    و می تراشد.

    اين دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
    دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند

    و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
    سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند”
    صادق هدایت /sadegh hedayat

  • #17
    الیاس علوی
    “خدا كند انگورها برسند
    جهان مست شود
    تلوتلو بخورند خیابان‌ها
    به شانه‌ی هم بزنند
    رئیس‌جمهورها و گداها

    مرزها مست شوند
    و محمّد علی بعد از 17 سال مادرش را ببیند
    و آمنه بعد از 17 سال، كودكش را لمس كند .

    خدا كند انگورها برسند
    آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
    هندوكش دخترانش را آزاد كند .

    برای لحظه‌ای
    تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را
    كاردها یادشان برود
    بریدن را
    قلم‌ها آتش را
    آتش‌بس بنویسند .

    خدا كند كوهها به هم برسند
    دریا چنگ بزند به آسمان
    ماهش را بدزدد
    به میخانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها .

    خدا كند مستی به اشیاء سرایت كند
    پنجره‌‌ها
    دیوارها را بشكنند
    و
    تو
    همچنانكه یارت را تنگ می‌بوسی
    مرا نیز به یاد بیاوری .

    محبوب من
    محبوب دور افتاده‌ی من
    با من بزن پیاله‌ای دیگر
    به سلامتی باغ‌های معلق انگور”
    الیاس علوی

  • #18
    مهدی سحابی
    “ ...اینکه می گویم مترجم نباید دیده شود وقتی به ترجمه ی ادبی می رسیم ممکن است حکم بی رحمانه ای باشد. شاید تسکین این درد این است که مترجم بداند در کار بسیار مهمی دخالت کرده است. او در تب و تاب و شور آفرینش با مؤلف و نویسنده وارد مشارکت شده است. مثل آهنکاری که در ساختن یک بنای فخیم معماری از او کمک بخواهیم اما بعد از اتمام کار دیگر تیرآهن ها را نمی بینیم. ترجمه به نظر من چنین سهمی از آفرینش می گیرد. یک چیزهایی از آفرینش در او هست... منتها اصل قضیه به نظر من این است که ترجمه آفرینش نیست. ترجمه مشارکت دورادور در اثری ست که قبلاً آفریده شده. اینجاست که بحث فنی آن پیش می آید. یعنی ترجمه یک کار بسیار دقیق فنی در انتقال یک اثر آفریده شده است. این امر دوقطبی بودن یا دولبه بودن کار ترجمه را نشان می دهد... یعنی شما از یک طرف در یک اثر آفرینشی دخالت دارید و از طرف دیگر باید هرچه کمتر دیده شوید. دلداری ای که به مترجم می شود داد این است که در یک کار بزرگ مشارکت دارد و دارد در کار سترگی دخالت می کند. بنابراین هرقدر فروتنی نشان بدهد باز هم از باد آن آفرینش اصلی چیزی به او می رسد.”
    مهدی سحابی

  • #19
    محمد مختاری
    “من البته دلم می خواهد میهنم را تخیل کنم. خوب هم تخیل کنم. دلم می خواهد رویاهای مردم را بفهمم. اما این تناقض و تلخکامی جلو همه چیز را می گیرد. هم تخیل آدم ها را له می کند، هم رویاهای آدم ها را در چنبره ی این بی خوابی ها فرو می شکند. عرصه ها تنگ می شود. روزمره گی حتی امکان شفقت را هم از مردم می گیرد. مجال خیال را از بین می برد. زندگی کم کم به کمبود تخیل و شفقت دچار می شود. در نتیجه حرفش بیشتر از خودش است. پس مرگ چهره ی مسلط تری پیدا می کند.”
    محمد مختاری

  • #20
    Sadegh Hedayat
    “مجاناً محکوم به تماشای رجاله بازی و گند و گه کاری هستیم، پوستمان کلفت شده هیچ جور تأسفی هم برایمان باقی نمانده. زمستان مثل خایه حلاج ها در اتاق مان می لرزیم و تابستان مثل ماهی روی خاک افتاده پر پر می زنیم. جای یک دقیقه آسایش نیست. گاهی از مقاومت خودم وحشت می کنم.”
    Sadegh Hedayat, هشتادودو نامه به حسن شهید نورایی

  • #21
    Milan Kundera
    “Anyone whose goal is 'something higher' must expect someday to suffer vertigo. What is vertigo? Fear of falling? No, Vertigo is something other than fear of falling. It is the voice of the emptiness below us which tempts and lures us, it is the desire to fall, against which, terrified, we defend ourselves.”
    Milan Kundera, The Unbearable Lightness of Being

  • #22
    Mikhail Bulgakov
    “But would you kindly ponder this question: What would your good do if
    evil didn't exist, and what would the earth look like if all the shadows
    disappeared? After all, shadows are cast by things and people. Here is the
    shadow of my sword. But shadows also come from trees and living beings.
    Do you want to strip the earth of all trees and living things just because
    of your fantasy of enjoying naked light? You're stupid.”
    Mikhail Bulgakov, The Master and Margarita

  • #23
    Kōbō Abe
    “When I look at small things, I think I shall go on living: drops of rain, leather gloves shrunk by being wet...When I look at something too big, I want to die: the Diet Building, or a map of the world...”
    Kobo Abe, The Box Man

  • #24
    Ernesto Sabato
    “A veces creo que nada tiene sentido. En un planeta minúsculo, que corre hacia la nada desde millones de años, nacemos en medio de dolores, crecemos, luchamos, nos enfermamos, sufrimos, hacemos sufrir, gritamos, morimos, mueren y otros están naciendo para volver a empezar la comedia inútil.”
    Ernesto Sábato, El túnel

  • #25
    Ernesto Sabato
    “Que el mundo es horrible, es una verdad que no necesita demostración”
    Ernesto Sábato, El túnel

  • #26
    Ernesto Sabato
    “«Porque felizmente (pensaba) el hombre no está solo hecho de desesperación sino de fe y esperanza; no solo de muerte sino también de anhelo de vida; tampoco únicamente de soledad sino de momentos de comunión y amor. Porque si prevalece la desesperación, todos nos dejaríamos morir o nos mataríamos, y eso no es de ninguna manera lo que sucede. Lo que demostraba, a su juicio, la poca importancia de la razón, ya que no es razonable mantener esperanzas en este mundo en que vivimos. Nuestra razón, nuestra inteligencia, constantemente nos están probando que este mundo es atroz, motivo por el cual la razón es aniquiladora y conduce al escepticismo, al cinismo y finalmente a la aniquilación. Pero, por suerte, el hombre no es casi nunca un ser razonable, y por eso la esperanza renace una y otra vez en medio de las calamidades.»”
    Ernesto Sábato, Sobre héroes y tumbas

  • #27
    هوشنگ ابتهاج
    “نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

    تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

    گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

    پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

    روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

    حالیا چشم جهانی نگران من و توست

    گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

    همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

    گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

    ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

    این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

    گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

    نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

    هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

    سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

    وه ازین آتش روشن که به جان من و توست”
    هوشنگ ابتهاج

  • #28
    سید مهدی موسوی
    “می ترسم از دیوها و هیولاها
    می ترسم از یک عالمه تردید
    این داستان بدجور مشکوک است
    باید که از این راه برگردید

    از جنگل ارواح می ترسم
    از سایه های ساکت و موذی
    از باد که در شاخه می پیچد
    آهسته با آهنگ پیروزی

    با درد تکه تکه خواهد شد
    هرکس که قلبی مطمئن دارد
    مادربزرگم وقت مرگش گفت
    که واقعا این خانه جن دارد

    هرجا چراغ روشنی دیدی
    در دورهای خالی از اوهام
    یا چشم های خیره ی گرگی ست
    یا برق دندان های خون آشام

    کولاک سنگینی است چون شیطان
    در آسمان برف می روبد
    انگار خون تازه می خواهد
    دیوی که هرشب مشت می کوبد

    کوه بلند شهر را یک روح
    از استخوان سگ تراشیده
    داغ است مثل خنده ی شیطان
    خونی که روی شیشه پاشیده

    آینده ی این شهر تاریک است
    آینده ی این شهر غمگین است
    جن ها کت و شلوار می پوشند
    این قصه ی شهری نمادین است

    در انتظار مرگ، خاموشیم
    جز خون و گریه ارتباطی نیست
    مادربزرگم قبل مردن گفت
    که تا ابد راه نجاتی نیست”
    سید مهدی موسوی, انقراض پلنگ ایرانی با افزایش بی‌رویه تعداد گوسفندان

  • #29
    Sohrab Sepehri
    “جای مردان سیاست بنشانید درخت / تا هوا تازه شود”
    سهراب سپهری

  • #30
    محمدعلی بهمنی
    “تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
    بدین سان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب
    تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آن گاه
    چه آتش ها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
    تماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر من
    كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
    مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
    چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
    چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
    كه این یخ كرده را از بی كسی، ها می كنم هر شب
    تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
    حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
    دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
    چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
    كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
    كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب”
    محمدعلی بهمنی
    tags: poem

  • #31
    Bohumil Hrabal
    “I asked him to forgive me, without knowing what for, but that was my lot, asking forgiveness, I even asked forgiveness of myself for being what I was, what it was my nature to be. Depressed,”
    Bohumil Hrabal, Too Loud a Solitude



Rss
« previous 1