Fatima > Fatima's Quotes

Showing 1-30 of 46
« previous 1
sort by

  • #1
    Sohrab Sepehri
    “نفس آدم ها سر به سر افسردست
    روزگاریست در این گوشه بژمرده هوا
    هر نشاطی مردست”
    سهراب سپهری / Sohrab Sepehri

  • #2
    Omar Khayyám
    “دریاب که از روح جدا خواهی رفت
    در پرده اسرار فنا خواهی رفت
    می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
    خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت”
    خیام

  • #3
    Rudaki
    “بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
    بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
    این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
    این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل”
    رودکی

  • #4
    مهدی اخوان ثالث
    “قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
    از کجا وز که خبر آوردی ؟
    خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
    گرد بام و در من
    بی ثمر می گردی
    انتظار خبری نیست مرا
    نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
    برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
    برو آنجا که تو را منتظرند
    قاصدک
    در دل من همه کورند و کرند
    دست بردار ازین در وطن خویش غریب
    قاصد تجربه های همه تلخ
    با دلم می گوید
    که دروغی تو ، دروغ
    که فریبی تو. ، فریب
    قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
    راستی ایا رفتی با باد ؟
    با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
    راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
    مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
    در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
    قاصدک
    ابرهای همه عالم شب و روز
    در دلم می گریند”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #5
    Forough Farrokhzad
    “در کوچه باد می اید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد ”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad, گزینه اشعار فروغ فرخزاد

  • #7
    Victor Hugo
    “من نميگويم هرگز نبايد در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم بايد براي بار دوم هم نگاه کرد”
    Victor Hugo

  • #9
    ایرج جنتی عطائی
    “سقف ما هر دو یه سقف
    دیوارمون یه دیوار
    آسمون ، یه آسمون
    بهارامون ، یه بهار
    اما قلبمون دو تا
    دستامون از هم جدا
    گریه هامون تو گلو
    خنده هامون بی صدا
    نتونستم ، نتونستم
    تو رو بشناسم هنوز
    تو مثل گنگی رمز
    توی یک کتیبه ای
    که همیشه با منی
    اما برام غریبه ای
    هنوز هم ما می تونیم
    خورشید و از پشت ابر صدا کنیم
    نمی تونیم ؟
    می تونیم
    می تونیم بهارو با زمین سوخته آشنا کنیم
    نمی تونیم ،
    می تونیم
    هم شب و هم گریه ایم
    درد تو ، درد منه
    بگو هم غصه ، بگو
    دیگه وقت گفتنه
    بغض ما نمی تونه
    این سکوتو بشکنه
    مردم از دست سکوت
    یکی فریاد بزنه ”
    ایرج جنتی عطائی

  • #11
    Sohrab Sepehri
    “چرا گرفته دلت
    مثل آنکه تنهایی
    چقدر هم تنها
    خیال می کنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
    دچار یعنی عاشق”
    سهراب سپهری / Sohrab Sepehri, مسافر - هشت کتاب

  • #13
    Sadegh Hedayat
    “اگر زندگانی سپری نمی شد چقدر تلخ و ترسناک بود.”
    صادق هدایت

  • #14
    هوشنگ ابتهاج
    “ارغوان
    شاخه هم خون جدا مانده من
    آسمان تو چه رنگ است امروز
    آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز
    من در این گوشه که از دنیا بیرونست
    و آسمانی به سرم نیست
    از بهاران خبرم نیست
    آنچه می بینم دیوارست
    آه این سقف سیاه
    آنچنان نزدیکست
    که چو بر می کشم از سینه نفس
    نفسم را بر می گرداند
    ره چنان بسته که پرواز نگه
    در همین یک قدمی می ماند
    کور سویی ز چراغی رنجور
    قصه پرداز شب ظلمانیست
    نفسم می گیرد
    که هوا هم این جا زندانیست
    هر چه با من این جاست رنگ رخ باخته است
    آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر خاموشی این دخمه نیانداخته است
    هم در این گوشه خاموش فراموش شده
    که از دم سردش هر شمعی خاموش شده
    یاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد”
    هوشنگ ابتهاج / سایه / Hushang Ebtehaj

  • #16
    هوشنگ ابتهاج
    “در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

    یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
    كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند

    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند

    دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
    كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

    گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
    یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

    چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
    برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

    نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند”
    هوشنگ ابتهاج

  • #17
    سیدعلی صالحی
    “به خدا
    جای ستاره در اين پياله‌ی پُر گريه نيست
    جای شقايق تشنه
    اين خاک خسته و اين گلدان شکسته نيست
    بگو کجا فالِ‌ بوسه و
    فهم روشنِ آغوشِ‌ آدمی می‌فروشند ”
    سید علی صالحی / Ali Salehi, دعای زنی در راه که تنها می‌رفت

  • #18
    “شبی که آوایِ نیِ تو شنیدم
    چو آهوی تشنه پیِ تو دویـدم
    دوان دوان تا لبِ چشمه رسیدم
    نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

    تو ای پری کجایی؟
    که رخ نمی نمایی
    از آن بهشت پنهان
    دری نمی گشـایی

    من همه جا، پی ِ تو گشته ام
    از مَه و مِهر، نشان گرفته ام
    بوی تو را، زِ گُل شنیده ام
    دامنِ گــــــل، از آن گرفته ام ...

    تو ای پری کجایی؟
    که رخ نمی نمایی
    از آن بهشت پنهان
    دری نمی گشـایی

    دلِ من، سرگشته ی توست
    نفســم؛ آغشته ی توست
    به باغِ رویاها، چو گُلت بویم
    در آب و آئینه، چو مَهت جویم

    در این شبِ یلدا،ز پی ات پویم
    به خواب و بیداری،سخنت گویم

    مَـــــه و ستاره دردِ من می دانند
    که همچو من پیِ تو سرگردانند
    شبــــی کنارِ چشمــه پیدا شـــــو
    میانِ اشــکِ من چو گل وا شو

    تو ای پری کجایی؟
    که رخ نمی نمایی
    از آن بهشت پنهان
    دری نمی گشـایی ...”
    سايه

  • #19
    Leo Tolstoy
    “برای کشف اقیانوسهای جدید، باید شهامت ترک ساحل آرام خود را داشته باشیم.این جهان، جهان تغییر است نه تقدیر”
    تولستوی

  • #20
    Sohrab Sepehri
    “دنگ...، دنگ ...
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ.
    زهر اين فكر كه اين دم گذر است
    مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
    لحظه ام پر شده از لذت
    يا به زنگار غمي آلوده است.
    ليك چون بايد اين دم گذرد،
    پس اگر مي گريم
    گريه ام بي ثمر است.
    و اگر مي خندم
    خنده ام بيهوده است.

    دنگ...، دنگ ....
    لحظه ها مي گذرد.
    آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
    قصه اي هست كه هرگز ديگر
    نتواند شد آغاز.
    مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
    بر لب سر زمان ماسيده است.
    تند برمي خيزم
    تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
    رنگ لذت دارد ، آويزم،
    آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
    خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
    و آنچه بر پيكر او مي ماند:
    نقش انگشتانم.

    دنگ...
    فرصتي از كف رفت.
    قصه اي گشت تمام.
    لحظه بايد پي لحظه گذرد
    تا كه جان گيرد در فكر دوام،
    اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
    وا رهاينده از انديشه من رشته حال
    وز رهي دور و دراز
    داده پيوندم با فكر زوال.

    پرده اي مي گذرد،
    پرده اي مي آيد:
    مي رود نقش پي نقش دگر،
    رنگ مي لغزد بر رنگ.
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ :
    دنگ...، دنگ ....
    دنگ... ”
    سهراب سپهری / Sohrab Sepehri

  • #21
    Osho
    “ديشب خوابي ديدم. خواب ديدم كه با خداوند گفت و گويي دارم.
    خداوند پرسيد: پس ميخواهي با من گفت و گويي داشته باشي؟
    گفتم آري، اگر وقت داشته باشي.
    خداوند لبخندي زد و سپس گفت من به اندازه ابديت وقت دارم.
    هرچه ميخواهد دل تنگت بگو...!
    پرسيدم چه چيز آدم ها تو را به شگفتي مي اندازد؟
    خداوند پاسخ داد: اين چيزها:
    آن ها از كودكي خويش ملول ميشوند
    براي بزرگ شدن شتاب مي كنند
    بزرگ ميشوند
    آنگاه دوست دارند به كودكي بر گردند!
    آن ها براي به دست آوردن ثروت سلامت خويش را مي بازند،
    ثروت را به دست مي آورند،
    آنگاه آن را در راه به دست آوردن سلامت خويش خرج ميكنند!
    آن ها بيتاب آينده اند،
    لحظه حال را فراموش ميكنند، و بدين سان
    نه در حال زندگي ميكنند و نه در آينده!
    آن ها چنان زندگي ميكنند كه گويي هرگز نخواهند مرد،
    و چنان مي ميرند كه گويي هرگز به دنيا نيامده اند!
    آنگاه دستان گرم خداوند دستانم را گرفتند و ما هردو لحظاتي سكوت كرديم.
    پرسيدم ما مردم عيال توييم اي خدا!
    دوست داري ما بيش تر ياد آور چه چيزهايي باشيم؟
    خداوند گفت:
    اين چيزها:
    شما نمي توانيد كسي را واداريد كه دوست تان داشته باشد
    شما فقط ميتوانيد خود را دوست داشتني كنيد.
    خوب نيست وضع خودتان را با وضع ديگران قياس كنيد
    بخشش را با بخشيدن ميتوان آموخت.
    ممكن است در مدت چند ثانيه؛
    در دل كساني كه دوست شان مي داريد زخمي عميق ايجاد كنيد،
    اما شفا دادن آن زخم سال ها طول خواهد كشيد.
    دارا كسي نيست كه مال فراواني دارد،
    بلكه كسي هست كه نياز كم تري دارد.
    هميشه هستند كساني كه شما را دوست دارند،
    اما نمي دانند چگونه عشق شان را ابراز كنند!
    ممكن است دو نفر به يك چيز نگاه كنند،
    اما آن چيز را متفاوت ببينند.
    بخشيدن يكديگر كافي نيست
    شما بايد خود را نيز ببخشيد.
    گفتم متشكرم خدا!
    آيا چيزي هست كه دوست داشته باشي آن را هميشه به ياد داشته باشيم؟
    خداوند دوباره لبخندي زد و گفت:
    " دوست دارم بدانيد كه من هستم،
    و هميشه خواهم بود"

    Osho

  • #22
    Osho
    “خواب ديدم با خداوند در ساحل رودخانه اي قدم مي زنم.
    نا گهان فراز ها و نشيب هاي صعودم در زندگي،
    همچون برق و باد از جلوي ديدگانم عبور كرد.
    نيك نگريستم؛
    در فرودهاي زندگيم،
    هر كجا كه آسودگي و شادماني و لذت بود،
    دو رد پا بر ماسه ها مشاهده ميشد.
    اما در فراز هاي زندگيم،
    هر كجا كه سختي و درد و رنج بود،
    تنها يك رد پا مي ديدم.
    گفتم: " اي خدا!
    قرار بود كه تو همواره با من باشي،
    اما در هنگام مصيبت و بلا،
    آنگاه كه سخت به تو محتاجم،
    چرا تو با من نيستي؟
    رد پايت را نمي بينم؟ "
    خداوند لبخندي زد و گفت:
    " آن زمان كه تنها يك رد پا مي بيني؛
    زماني است كه من تو را در آغوش خويش حمل مي كنم. "
    خنديدم و گفتم : " و شايد من تو را در دل خويش!”
    Osho

  • #23
    حسین پناهی
    “دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟
    واسطه نیار به عزتت خمارم
    حوصله هیچ کسی رو ندارم
    کفر نمیگم سوال دام
    یک تریلی محال دارم
    تازه داره حالیم می شه چیکارم
    میچرخم و میچرخونم سیارم
    تازه دیدم حرف حسابت منم
    طلای نابت منم
    تازه دیدم که دل دارم بستمش
    راه دیدم نرفته بود رفتمش
    جوانه نشکفته را رستمش
    ویروس که بود حالیش نبود هستمش
    جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟
    مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
    اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
    این دل پر خون ولش؟!!
    دلهره گم کردن گدار مارون ولش؟!
    تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!
    خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟!
    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟
    گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
    چشم فرستادی برام
    تا ببینم
    که دیدم
    پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
    کنار این جوی روون نعناش چیه؟
    این همه راز
    این همه رمز
    این همه سر و اسرار معماست؟
    آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله!
    مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله
    پریشئنت نبودم ؟
    من
    حیرونت نبودم؟!
    تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!
    اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه!
    گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه!
    انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!
    چشمای من آهن انجیر شدن!
    حلقه ای از حلقه زنجیر شدن!
    عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
    چشم من و انجیر تو بنازم
    دیوونه کیه؟
    عاقل کیه؟
    جوونور کامل کیه؟ ”
    حسین پناهی / hossein panaahi

  • #24
    Émile Coué
    “ذهن های ما توسط قانون تاثیر معکوس اداره می شود . ما با همان چیزی برخورد می کنیم که بسیار زیاد مراقب هستیم به آن برنخوریم ، زیرا آگاهی ما فقط روی آن متمرکز می شود .”
    Emil Coue

  • #26
    علي بن أبي طالب
    “باد بی قراربرو
    وقاصدک های شعرمرا
    باخود ببر
    اوازبازوانم گریخته است
    ای باد،بادشوخ وبی قرار
    قاصدک ها را ببر
    قاصدک ها زمزمۀ شعرمنند
    قاصدک ها به او خواهند گفت
    که من به عطر ترتنهایی هزار کوچۀ بی تو
    آغشته ام
    و دست هایم ازتهی بی کرانه
    وچشم هایم از عبور
    بی توقف تصاویر گنگ ونامفهوم
    خسته اند
    و مرا به بند بی ترحم تردید بسته است
    ای باد،باد بی قرار
    قاصدک هایم را با خود ببر
    وبه خیال همۀ دشت ها برو
    هرجاشقایقی
    ازافسون وجذبۀدستی گلگون بود
    او آن جا است
    هر جا نسیم
    از عطر دور دست دریاوافق سنگین بود
    او آن جاست
    هر جا کوه
    صدای خنده ای شگرف را
    هزار باره و هزار باره در خود تکرار می کرد
    او آن جاست
    ای باد بی قرار
    گیسوانش را به بازی بگیر
    گونه هایش را نوازش کن
    سالیانی است
    بند بی ترحم تردید
    دست های مرا بسته است

    ali

  • #27
    علي بن أبي طالب
    “به خوابی می مانست
    کوتاه
    به عمق شبی محزون و تاریک
    بی ستاره
    بی رویا
    و اندوه ناگریز جدایی
    به کابوسی می مانست
    انگار ایستاده بر کرانۀ ساحلی
    با موج های مشوش و بی سکوت
    و وهم فزایندۀ قایق هایی که نمی آمدند
    و نبودند هیچ گاه، بی عبور حتی زورقی
    هر چند کوچک
    برای گریز از تقدیر بی تو ماندن
    نوشتن ،خواندن
    به تپش واپسین قلبم
    پیش از سکوت و سکون ابدیش
    به کوتاهی دقایقی که قدم زدیم آن شب
    و دست هایی که!
    و دست های بستۀ همیشگیم
    سرنوشت نوشته شده
    بوسه ای سر بر پیشانیم
    به خوابی می مانست
    همۀ زندگی ام از آغاز
    و باقی آن تا فرجام
    به کابوسی
    بی تو

    ali

  • #28
    علي بن أبي طالب
    “گریسته بودم
    مثل بچه ها گریسته بودم
    دوباره انگار همان پله بود
    و دوباره انگار همان کوچۀ بن بست
    هنوز همان گل های هر سال
    و هنوز همان خون داغ
    و رگ های آزرده و پر نبض
    زمان نمی گذشت
    زمان نمی گذشت و من
    از کسالت زمان خسته بودم
    و دست ها و گونه های بی نوازشم
    هنوز به خالی خود عادت نداشتند
    کوچۀ بن بست به میدان می رسید
    و میدان پر بود از خنده وعداوت آدم های همیشگی
    خیال های همیشگی، آرزوهای همیشگی
    و تردید بی انتهای نسل ها
    به گرد هیاهوی دایرۀ زندگی
    گریسته بودم و هیچ کس
    پا به کوچۀ بن بست نمی گذاشت
    و هنوز از ته سیگارهای ژندۀسفید
    دود آرامی می گریخت...
    زمان نمی گذشت
    زمان نمی گذشت و پنجره ها
    در ارتفاع سنگ های بی پیچک
    خاموش و خفته
    به بستۀ بی اعتنای خویش
    عادت نداشتند
    و هنوز انگار
    هیچ کس به هیچ چیز عادت نکرده بود
    و نه حتی زمین
    به عادت بی عبور و نرم کفش های تو


    ali

  • #29
    علي بن أبي طالب
    “ شکوفه
    از شانۀ کیمونو رها شد
    و تا زمین صدای بوسه را تکرار کرد...

    ali

  • #31
    Osho
    “ای دیوانه
    تسلیم و واگذاری بیرون پریدن از دریای اندیشه است
    یا بپر یا نپر
    اما تو را به خدایت اندیشه مکن

    Osho

  • #32
    سیدعلی صالحی
    “نه چراغی برای ماندن وُ
    نه چمدانی که سهمِ سَفَر ...!
    تنها می‌دانم
    که سپيده‌دَم
    از تحملِ تاريکی زاده می‌شود.


    به همين دليل
    دشنام‌ها شنيدم وُ
    به روی خود نياوردم
    تازيانه‌ها خوردم وُ
    به روی خود نياوردم
    نارواها ديدم وُ
    به روی خود نياوردم
    من داشتم به يک نيلوفر آبی
    بالای چينه‌ی قديمیِ يک راه دور فکر می‌کردم.
    با اين همه ... می‌دانم
    سرانجام روزی از اين چاهِ بی‌چراغ برخواهم خاست
    چمدان‌های شما را
    از ايستگاه به خانه خواهم آورد
    و هرگز به يادتان نمی‌آورم که با من چه کرده‌ايد.”
    سید علی صالحی / Ali Salehi

  • #33
    سیدعلی صالحی
    “سرمايه‌ی تمامِ اين سال‌های من،
    همين دو سه ترانه‌ی ساده‌ای‌ست
    که در بی‌خيالیِ بعضی فرصت‌ها،
    از حضرتِ حافظ ربوده‌ام.
    فروغ می‌داند
    من وصيتِ کوتاهم را
    پيشِ کدام کلماتِ گُنگِ بی‌معنی،
    به امانت گذاشته‌ام.
    ديگر چيزی برای گفتن باقی نمانده است.
    ديگر مزاحمِ اوقاتِ صبح و غروبِ پنج‌شنبه‌ها نخواهم شد.
    دلم می‌خواهد سرم را بگذارم
    بروم يک جای دور،
    بگيرم يادم برود اسمم چيست،
    اما شاعرم،
    چه کنم؟!
    امروز يکشنبه است،
    امروز يکشنبه، بيست و هفتم آبان است.
    مقابل کندویِ کلماتِ بی‌معنیِ خودم نشسته‌ام،
    لبريزِ شيرم،
    پستانِ رسيده‌ی نورم،
    رازدارِ مَردم‌ام.
    زود است که بميرم.
    فروغ رفته وصيتِ واژه‌هايم را
    از پرده‌دارِ دريا پس گرفته است. ”
    سید علی صالحی / Ali Salehi, يوما آنادا : فاخته بايد بخواند، ‌مهم نيست كه نصف شب است

  • #34
    Nima Yushij
    “هست شب
    يك شب دم كرده و خاك
    رنگ رخ باخته است
    باد - نو باوه ي ابر - از بر كوه
    سوي من تاخته است
    هست شب
    همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا
    هم ازين روست نمي بيند
    اگر گمشده يي راهش را
    با تنش گرم،بيابان دراز
    مرده را ماند در گورش تنگ
    به دل سوخته من ماند
    به تنم خسته
    كه مي سوزد از هيبت تب
    هست شب . آري شب ”
    نیما یوشیج / Nima Yushij

  • #35
    سیدعلی صالحی
    “دير برگشتيم
    تو نبودی
    راه دور بود
    تو نبودی
    رود بی‌قرار بود
    تو نبودی،
    و رويای ناتمامِ ترانه‌ای که هنوز ...


    هنوز در سايه‌سارِ مه‌گرفته‌ی صنوبرانِ تشنه نشسته‌ام
    راه را می‌پايم،
    رود می‌آيد و می‌رود.

    دير برگشتنِ ما،
    دور بودنِ راه،
    و رويای ناتمام ترانه‌ای که هنوز ... ”
    سید علی صالحی / Ali Salehi, ساده بودم، تو نبودی، باران بود

  • #36
    Romain Gary
    “If there is something that opens horizons, it is precisely ignorance.”
    Romain Gary

  • #37
    Seyed Ali Salehi
    “بر گستره‌ی گلی گمنام
    خطی برای باد و خطی برای آينه خواهم نوشت،
    چرا که سرودنِ سکوت بر سريرِ آينه کافی بود
    تا همه‌ی بادهای جهان را
    باردار از سفرهای مضطربم نظاره کنی.


    همين!


    زنجره‌ی ساعتی در هشت‌ونيم شامگاهی غريب،
    و بوسه‌ای طويل
    که از باورِ بی‌بازگشتِ من می‌گذرد. ”
    seyed ali salehi



Rss
« previous 1
All Quotes



Tags From Fatima’s Quotes