گیل آوا > گیل آوا's Quotes

Showing 1-30 of 123
« previous 1 3 4 5
sort by

  • #1
    الیاس علوی
    “لحظاتی هست استخوانهای اشیا می پوسد
    و فرسودگی از در و دیوار میبارد
    لحظاتی هست نه آواز گنجشک فروردین
    نه صدای صمیمی از آن طرف سیم
    و نه نگاه مادر در قاب قانعت نمیکند
    زندگی قانعت نمیکند
    و تو به اندکی مرگ احتیاج داری”
    الیاس علوی

  • #2
    Hermann Hesse
    “Without words, without writing and without books there would be no history, there could be no concept of humanity.”
    Hermann Hesse

  • #4
    رسول یونان
    “داشتم از این شهر می رفتم
    صدایم کردی
    جا ماندم
    از کشتی ای که رفت و غرق شد
    البته
    این فقط می تواند یک قصه باشد
    در این شهر دود و آهن
    دریا کجا بود
    که من بخواهم سوار کشتی شوم و
    تو صدایم کنی
    فقط می خواهم بگویم
    تو نجاتم دادی
    تا اسیرم کنی”
    رسول یونان

  • #6
    Saadi
    “هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
    چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
    یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
    پرده برانداختی کار به اتمام رفت
    ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
    سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
    مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
    خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

    عارف مجموع را در پس دیوار صبر
    طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
    گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
    حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
    هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
    آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
    ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
    راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
    همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
    می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت”
    Saadi

  • #7
    محمدعلی بهمنی
    “او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم


    من زنده بودم اما انگار مرده بودم
    از بس که روزها را با شب شرمده بودم
    یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
    او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
    یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
    از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
    در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
    گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
    وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
    کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم




    محمدعلی بهمنی

  • #8
    Kahlil Gibran
    “پیش از تمام شدن سال می آیی
    پیش از تمام شدن ماه
    پیش از تمام شدن هفته
    پیش از تمام شدن این روز
    پیش از مرگ این لحظه
    پیش از این که به گریه بیفتم
    سرانجام می آیی
    پیش از اینکه این شعر به پایان رسد
    پیش از آن که مرگ از راه رسد
    تو پیش از عشق
    تو پیش از مرگ
    تو از همه زودتر خواهی رسید”
    جبران خلیل جبران

  • #9
    شمس لنگرودی
    “پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
    كه مثل پرندگان راست راست مى چرخند در هوا
    سر ماه
    حقوق شان را مى گيرند

    پس اين فرشتگان به چه كارى مشغولند
    كه مرگ تو را نديدند
    كاش پر و بال شان در آتش آفتاب تير بسوزد
    ما با ذغال شان
    شعار خيابانى بنويسيم

    پس اين فرشتگان پيرشده
    جز جاسوسى ما
    به چه كارِ بدِ ديگرى مشغولند
    كه فرياد ما به گوش كسى نمى رسد”
    شمس لنگرودی

  • #10
    شمس لنگرودی
    “نه، نمی‌توانم فراموشت کنم
    زخم‌های من، بی‌حضور تو از تسکین سر باز می‌زنند
    بال‌های من
    تکه‌تکه فرو می‌ریزند
    بره‌های مسیح را می‌بینم که به دنبالم می‌دوند
    و نشان فلوت تو را می‌پرسند
    نه، نمی‌توانم فراموشت کنم

    خیابان‌ها بی‌حضور تو راه‌های آشکار جهنم‌اند
    تو پرنده‌یی معصومی
    که راهش را
    در باغ حیاط زندانی گم کرده است
    تک‌ صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
    باد تشنه‌ی تابستانی
    که گندم‌زاران رسیده در قدوم تو خم می‌شوند
    آشیانه‌ی رودی از برف
    که از قله‌های بهار فرو می‌ریزد
    نه
    نمی‌توانم
    نمی‌خواهم که فراموشت کنم

    تپه‌های خشکیده
    از پله‌های تو بالا می‌آیند
    تا به بوی نفس‌های تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
    ماه هزار ساله دست‌نوشته‌ی آخرش را برای تو می‌فرستد
    تا تصحیحش کند

    نه، نمی‌توانم فراموشت کنم
    قزل‌آلایی عصیانگری که به چشمه‌ی خود باز می‌رود
    خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است

    شمس لنگرودی / Shams Langroodi, پنجاه‌وسه ترانه‌ی عاشقانه

  • #11
    حسین پناهی
    “معنای این همه سکوت چیست؟
    من گم شدم در تو؟
    یا تو گم شدی در من ای زمان؟
    کاش هرگز آن روز
    از درخت انجیر
    پایین نیامده بودم.”
    حسین پناهی

  • #12
    حسین پناهی
    “و رسالت من این خواهد بود
    تا دو استکان چای داغ را
    از میان دویست جنگ خونین
    به سلامت بگذرانم
    تا در شبی بارانی
    آن ها را
    با خدای خویش
    چشم در چشم هم نوش کنیم”
    حسین پناهی

  • #14
    Herta Müller
    “آدم ها تمام نمی شوند، آدم ها نیمه شب باهمه آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشته اند، به تو هجوم می آورند.”
    Herta Müller

  • #15
    عباس صفاری
    “زمستان را
    به خاطر چتری دوست دارم
    که سرپناهش را در باران
    قسمت می‌کنی با من
    و هر قدر هم که گرم بپوشی
    یقین دارم باز
    در صف خلوت سینما خودت را
    دلبرانه می‌چسبانی به من

    هنوز باورم نمی‌شود
    که سال به سال
    چشم به راه زمستانی می‌نشینم
    که سال‌ها
    چشم دیدنش را نداشته‌ام”
    عباس صفاری / Abas Safari, خنده در برف

  • #16
    عباس صفاری
    “لرزش دستهایش روز به روز
    بیشتر میشود
    حلقه ی دور چشمهایش کبودتر
    میگوید از عواقب بی خوابیست
    قلبش را که نمی توان دید
    اما اگر بپرسی خواهد گفت
    شبیه قلبهای خالکوبی شده است
    بر بازوی دلشکستگان
    و بی رحمانه از میانش
    گذشته همان تیر نازک خون آلود”
    عباس صفاری

  • #17
    سیدعلی صالحی
    “هرچه هست، جز تقدیری که منش می شناسم، نیست!
    دست هایم را برای دست های تو آفریده اند
    لبانم را برای یادآوری بوسه، به وقت آرامش.
    هی بانو! سادگی، آوازی نیست که در ازدحام این زندگان
    زمزمه اش کنیم.


    هرچه بود، جز نقدیری که تو را بازت به من می شناسد،
    نشانی نیست!
    رخسار باکره در پیاله آب، وسوسه لبریز آفرینه نور،
    و من که آموخته ام تا چون ماه را
    در سایه سار پسین نظاره کنم.


    هی بانو...!”
    سید علی صالحی / Ali Salehi, عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور

  • #18
    “در تمام میهمانی‌ها
    آویز گردن من
    کلید خانه‌ی توست

    حالا بگذریم
    مرا جرأت آمدن نیست و
    تو را
    جرأت عوض کردن قفل”
    سارا محمدی اردهالی / Sara Mohamadi Ardehali, روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود

  • #19
    “گذرنامه‌ام را روی میز می‌گذارم
    پی اثر انگشت تو
    تمام مرزها را بسته‌اند
    زنی با شال کشمیر در عکس می‌خندد

    هواپیما بلند شده است
    روسری‌ام را باز می‌کنم
    اثر انگشت تو
    از شانه‌هایم سرازیر می‌شود”
    سارا محمدی اردهالی / Sara Mohamadi Ardehali, روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود

  • #20
    “آدم‌ها می‌آیند
    زندگی می‌کنند
    می‌میرند
    و می‌روند
    اما
    فاجعه‌ی زندگی تو
    آن هنگام آغاز می‌شود
    که آدمی می‌ميرد
    اما
    نمی‌رود
    می‌ماند
    و نبودنش در بودن تو
    چنان ته ‌نشین می‌شود
    که تو می‌میری در حالی که زنده­‌ای
    و او زنده می‌شود در حالی که مرده است

    از مزار که بازگشتی
    قبرستان را به خانه نیاور”
    آزاده طاهايي / Azadeh Tahaei

  • #21
    فروغ فرخزاد
    “همه می‌ترسند
    همه می‌ترسند
    اما من و تو
    به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم”
    فروغ فرخزاد, تولدی‌ دیگر

  • #22
    Forough Farrokhzad
    “حلقه
    دخترک خنده کنان گفت که چیست
    راز این حلقه ی زر
    راز این حلقه که انگشت مرا
    این چنین تنگ گرفته ست به بر
    راز این حلقه که در چهره ی او
    این همه تابش و رخشندگی است
    مرد حیران شد و گفت:
    (حلقه ی خوشبختی است ،حلقه ی زندگی است)
    همه گفتند :مبارک باشد
    دخترک گفت دریغا که مرا
    باز در معنی آن شک باشد
    سالها رفت و شبی
    زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
    دید در نقش فروزنده ی او
    روز هایی که به امید وفای شوهر
    به هدر رفته ،هدر
    زن پریشان شد و نالید که وای
    وای،این حلقه که در چهره ی او
    باز هم تابش و رخشندگی است
    حلقه ی بردگی و بندگی است”
    فروغ فرّخ‌زاد

  • #23
    فریدون مشیری
    “پر كن پياله را
    كاين آب آتشين
    ديريست ره به حال خرابم نمي‌برد

    اين جام‌ها كه در پي هم مي‌شوند
    درياي آتش است كه ‌ريزم به كام خويش
    گردآب مي‌ربايد و آبم نمي‌برد

    من با سمند سركش و جادويي شراب
    تا بيكران عالم پندار رفته‌ام
    تا دشت پر ستاره‌ي انديشه‌هاي گرم
    تا مرز ناشناخته‌ي مرگ و زندگي
    تا كوچه باغ خاطره‌هاي گريز پا
    تا شهر يادها
    ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي‌برد

    هان اي عقاب عشق!
    از اوج قله‌هاي مه آلود دوردست
    پرواز كن به دشت غم‌انگيز عمر من
    آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
    آن بي ستاره‌ام كه عقابم نمي برد

    در راه زندگي
    با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
    با اينكه ناله مي‌كشم از دل كه :
    آب ... آب ...
    ديگر فريب هم به سرابم نمي برد

    پر كن پياله را ”
    فریدون مشیری

  • #24
    عباس صفاری
    “دنيا كوچكتر از آن است
    كه گم شده اي را در آن يافته باشي
    هيچ كس اينجا گم نمي شود
    آدمها به همان خونسردي كه آمده اند
    چمدانشان را مي بندند
    و ناپديد مي شوند
    يكي در مه
    يكي در غبار
    يكي در باران
    يكي در باد
    و بي رحم ترينشان در برف
    آنچه به جا مي ماند
    رد پايي است
    و خاطره اي كه هر از گاه
    پس مي زند مثل نسيم سحر
    پرده هاي اتاقت را”
    عباس صفاری / Abas Safari, کبریت خیس

  • #25
    Forough Farrokhzad
    “بدي‌هاي من به خاطر بدي كردن نيست. به خاطر احساس شديد خوبي‌هاي بی‌حاصل است. مي‌خواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آن‌جاست، در آنجايي كه دانه‌ها سبز مي‌شوند و ريشه‌ها به‌هم مي‌رسند و آفرينش، در ميان پوسيدگي خود را ادامه مي‌دهد. گويي بدن من يك شكل موقتي و زودگذر آن است. مي‌خواهم به اصلش برسم. مي‌خواهم قلبم را مثل يك ميوه‌ي رسيده به همه‌ي شاخه‌هاي درختان آويزان كنم”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad

  • #26
    Forough Farrokhzad
    “در کوچه باد می اید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد ”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad, گزینه اشعار فروغ فرخزاد

  • #27
    Forough Farrokhzad
    “آه …
    سهم من اينست
    سهم من اينست
    سهم من ،
    آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
    سهم من پايين رفتن ا ز يك پله ي متروكست
    و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد :
    “دست هايت را
    دوست مي دارم ”
    دست هايم را در باغچه مي كارم
    سبز خواهم شد ،مي دانم ،مي دانم،مي دانم
    و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
    تخم خواهند گذاشت”
    Forough Farrokhzad
    tags: poem

  • #28
    Forough Farrokhzad
    “هميشه خواب ها
    از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرند
    من شبدر چهارپري را مي بويم
    كه روي گور مفاهيم كهنه روئيده ست
    آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟
    .......
    حرفي به من بزن
    آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
    جز درك حس زنده بودن
    از تو چه مي خواهد؟”
    فروغ فرخزاد

  • #29
    محمدعلی بهمنی

    بروید ای دلتان نیمه که در شیوه‌ی ما
    مرد با هر چه ستم، هر چه بلا می‌ماند

    محمدعلی بهمنی / Mohammad Ali Bahmani

  • #30
    محمدعلی بهمنی
    “می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
    این چهره ی گم گشته در ایینه خود را نمی داند
    می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
    ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
    می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
    کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
    می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
    حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
    می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت
    کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
    می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
    حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
    می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
    آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند


    محمد علی بهمنی

  • #31
    Richard Brautigan
    “تو هم به من فکر می‌کنی
    آن‌قدر
    که من به تو؟”
    ریچارد براتیگان

  • #32
    سیدعلی صالحی
    “سنگین از نگفتنم

    بگوی
    در خانه شما
    چراغ زمزمه یعنی چه؟”
    سید علی صالحی

  • #33
    نادر ابراهیمی
    “براي زنده ماندن به 2 خورشيد نياز داريد :
    يكي در قلب و يكي در آسمان”
    نادر ابراهيمي



Rss
« previous 1 3 4 5