“خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بیتفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شدهام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانههای شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیمکرهی شنی میمردم. فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفهام میکرد. کسی بمن گفت: تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بینهایت؛ که تعداد دانههای شن است. راهی که تو باید بازگردی بیپایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.
حس کردم که از دست رفتهام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد. یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایرهی نور شکل گرفته بود. دستها و چهرهی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزهها را دیدم.
انسان، کمکم با شکل سرنوشتش همانند میشود؛ انسان بمرور زمان شرایط خودش میوشد. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگیناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانهی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجرهی زیرزمینیاش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.”
―
حس کردم که از دست رفتهام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد. یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایرهی نور شکل گرفته بود. دستها و چهرهی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزهها را دیدم.
انسان، کمکم با شکل سرنوشتش همانند میشود؛ انسان بمرور زمان شرایط خودش میوشد. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگیناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانهی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجرهی زیرزمینیاش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.”
―
“من هم می میرم/اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد/پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند / وبا غیظ ساقه های خشک را جویدند/ من هم می میرم /در خیابانی شلوغ/زیر چرخ های اتومبیل یک پزشک عصبانی که از درمانگاه دولتی باز می گردد/پس دو روز بعد / در ستون تسلیت روزنامه/زیر یک عکس شش در چهارمینویسند/ ای آن که رفته ای.../چه کسی سطل های زباله را پر می کند؟”
―
―
“باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند ”
―
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند ”
―
“عجیب ترین خوی آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد به کرات هم. هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر می برد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.”
― سُلوک
― سُلوک
“دراز آویز تزئینی
روز بدی بود
ما ساکنانِ منطقهای بودیم که ساکنانِ گیج وُ گولاش را نمیشناختیم
ساختارِ نحویِ خیابانهایی که مسلسل میشد
آسیبشناسیِ میدانهایی که میپیچید
غلطخوانی فرستندههایی که غبار گرفته بود
دوبارهخوانی گیرندههایی که اصلن نمیگرفت
در پرسپکتیوِ شهر گم بود هر چه نوشته بودم وُ خط زده بودم
ساختار نحوی جملات در هم ریخته بود، لکهگیری میخواست
گوینده خواباش میآمد، من منتشر نمیکردم
ژورنالیستها خمیازه کشیده بودند یک لحظه پیش انگار در قوطیِ کنسرو
فیلمسازی از سواحل قناری آمده بود دست میداد با من
از طوطیها عکس میگرفت وُ مارک خط چشمام را میپرسید.
به شوهرم گفتم : " چهقدر آسمان تاریک است ! چقدر روز فلج است ! چهقدر فیلمساز حرف میزند؟"
شبیه کلاغهای سیاه شده بودند در رنگ وُ لعاب مخفیاش بیپدر!
همان هویت نامعلوم منشورها را داشتند در اسطورهی گاو دو سر چسبیده در قابِ عکس اجدادیمان
شبیه مخروطها شده بودند مفرغی وَ برنجی در موزهی تاریخ انسانِ چند نسل قدیمیتر از ما
موازی با عروسکِ فلجی بر طاقچه که من بودم
هجومی که بر سرم لانه کرده بود
و یکی به چنگالی دیگری را میجوید
و دیگری بلعیده بودش لحظهای پیش
و خواباش را دیده بود لحظهای پیش احیانن کمی پیش .
اضلاع آسمان شبیه همان چندضلعی خاموش است ، به شوهرم تاکید کردم!
تاریک در عروسک منجمدی که من بودم وَ تو عاشقاش بودی
مردی ملبس به یک بارانی بهاری پهنای یک سرزمین را درنوردیده بود
در لباسی خاکستری مدام حرف میزد ، میبلعید کلمات را ، ور وره میکرد
آغشته به عطر خاشاک در میدانهای عزیز این شهرِ بزرگ دلبرانه میرفت
آمیخته با جاهلان وُ گدایان وُ سیبزمینیبهدستها
عربده کشیدند بر گروهی از دوستانم ،
صف کشیده بودند آنجا کنار خیابانِ نهم
و لاجرم دراز آویز تزئینی به گردن داشت
و شبیه میمونی از بالای آن تپه یکریز سخنرانی میکرد.
به شوهرم گفتم:
" تلویزیون را خاموش میکنی یا نه؟!..."
یک نفر گفت :
دولت همیشه آغشته به لکههای وایتکس خواهد ماند
دیگری گفت:
پس آمونیاک به چه دردی میخورد؟
سومیگفت:
گمانهزنی کار ما نیست
چاهارمی فراجناحی شد
فضایی بود
هستهای!
به شوهرم گفتم : " خاموش میکنی آن را یا نه؟!..."
در روزنامههای عصر چیزی ننوشتند
فکر کردند سواد نداریم بخوانیم
فقط به حروفی نوشتند که هیروگلیف بود
پارازیت میفرستاد
فیلتر شده بود
بوق میزد
ادای گربهها را در میآورد.
به شوهرم گفتم : " دارم تلویزیون را خاموش میکنم!"
و در روزنامههای عصر دیگر ننوشتند چیزی دیگر ننوشتند چیزی دیگر .”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
روز بدی بود
ما ساکنانِ منطقهای بودیم که ساکنانِ گیج وُ گولاش را نمیشناختیم
ساختارِ نحویِ خیابانهایی که مسلسل میشد
آسیبشناسیِ میدانهایی که میپیچید
غلطخوانی فرستندههایی که غبار گرفته بود
دوبارهخوانی گیرندههایی که اصلن نمیگرفت
در پرسپکتیوِ شهر گم بود هر چه نوشته بودم وُ خط زده بودم
ساختار نحوی جملات در هم ریخته بود، لکهگیری میخواست
گوینده خواباش میآمد، من منتشر نمیکردم
ژورنالیستها خمیازه کشیده بودند یک لحظه پیش انگار در قوطیِ کنسرو
فیلمسازی از سواحل قناری آمده بود دست میداد با من
از طوطیها عکس میگرفت وُ مارک خط چشمام را میپرسید.
به شوهرم گفتم : " چهقدر آسمان تاریک است ! چقدر روز فلج است ! چهقدر فیلمساز حرف میزند؟"
شبیه کلاغهای سیاه شده بودند در رنگ وُ لعاب مخفیاش بیپدر!
همان هویت نامعلوم منشورها را داشتند در اسطورهی گاو دو سر چسبیده در قابِ عکس اجدادیمان
شبیه مخروطها شده بودند مفرغی وَ برنجی در موزهی تاریخ انسانِ چند نسل قدیمیتر از ما
موازی با عروسکِ فلجی بر طاقچه که من بودم
هجومی که بر سرم لانه کرده بود
و یکی به چنگالی دیگری را میجوید
و دیگری بلعیده بودش لحظهای پیش
و خواباش را دیده بود لحظهای پیش احیانن کمی پیش .
اضلاع آسمان شبیه همان چندضلعی خاموش است ، به شوهرم تاکید کردم!
تاریک در عروسک منجمدی که من بودم وَ تو عاشقاش بودی
مردی ملبس به یک بارانی بهاری پهنای یک سرزمین را درنوردیده بود
در لباسی خاکستری مدام حرف میزد ، میبلعید کلمات را ، ور وره میکرد
آغشته به عطر خاشاک در میدانهای عزیز این شهرِ بزرگ دلبرانه میرفت
آمیخته با جاهلان وُ گدایان وُ سیبزمینیبهدستها
عربده کشیدند بر گروهی از دوستانم ،
صف کشیده بودند آنجا کنار خیابانِ نهم
و لاجرم دراز آویز تزئینی به گردن داشت
و شبیه میمونی از بالای آن تپه یکریز سخنرانی میکرد.
به شوهرم گفتم:
" تلویزیون را خاموش میکنی یا نه؟!..."
یک نفر گفت :
دولت همیشه آغشته به لکههای وایتکس خواهد ماند
دیگری گفت:
پس آمونیاک به چه دردی میخورد؟
سومیگفت:
گمانهزنی کار ما نیست
چاهارمی فراجناحی شد
فضایی بود
هستهای!
به شوهرم گفتم : " خاموش میکنی آن را یا نه؟!..."
در روزنامههای عصر چیزی ننوشتند
فکر کردند سواد نداریم بخوانیم
فقط به حروفی نوشتند که هیروگلیف بود
پارازیت میفرستاد
فیلتر شده بود
بوق میزد
ادای گربهها را در میآورد.
به شوهرم گفتم : " دارم تلویزیون را خاموش میکنم!"
و در روزنامههای عصر دیگر ننوشتند چیزی دیگر ننوشتند چیزی دیگر .”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
Literary Award Winners Fiction Book Club
— 1092 members
— last activity Dec 03, 2025 01:47AM
Literary Award Winners Fiction Book Club is dedicated to reading award winning adult fiction books published in English from the four major awards org ...more
Mansooreh’s 2024 Year in Books
Take a look at Mansooreh’s Year in Books, including some fun facts about their reading.
More friends…
Favorite Genres
Art, Biography, Children's, Classics, Ebooks, History, Humor and Comedy, Philosophy, Poetry, Psychology, Romance, and Young-adult
Polls voted on by Mansooreh
Lists liked by Mansooreh

























