“باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند ”
―
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند ”
―
“سَرَخس
هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم ؛ بر سرزمین مادری ام باردیگر نگریستم وَ گریستم
پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الهه ای بی تاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبره ی مردخای
وَ خدا با من بود
این چشم ها دوربین من شده اند در تاریکی محض ، مطلق
و من اسطوره ی گُنگِ برخورد قاشق ها با چنگال بوده ام در لحظه ی شام
ایزد بانوی بزرگراه نواب من ام ، به قبرستان می روم
در منتهی الیه ی شرقی این شهر
این که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشتیِ آرام چیست ؟ به چه می ماند؟ چیست؟
فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار
وَمن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودم
ساعت را می دانستی در لحظه ای که کش می آمد و خمیازه می کشید ، آن لحظه ی منجمد وُ خاموش
وقتی با چنگال های زخمی ام بر اجاق گاز سر می رفتم
وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم وَ فوران می کردم
و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار.
سرخس من ام
سرزمینی بی پدر
عاریتی
شهری سوخته
ممنوعه
وَ آلوده به انواع مرض ها ، بیماری ها، دجال ها ، دروغ ها وَ دستکاری ها
به کجای این سرزمین دل بسته ای برادر؟
این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمی ش گور ست ، نیمه ی دیگرش به سرب آلوده ست.
سرخس منم
ایزد بانویِ وحشی خار وُ پلشت
بر اندوهِ ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافته اید...
کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟
تنها مشتی خاک آواره ام می کند
گیج ام می کند به ناگاه
مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد
و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر
و در آب های دجله آرام گرفته ام برادر
این بوی کهنه ی نا می دهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق سرم
و تو می دانستی این را
می دانستی این را
به ناچار می دانستی این را.
مراسم نام گذاری به پایان رسیده ست
چراغ ها را خاموش کنید ، فردا شنبه ست؛ آه نمی کشم
پریدخت آینه ها روئیده است بر انگشتان سبابه ام
من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال
و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام.
پیاده رو خلوت است
رهگذران به خوابی ابدی رفته اند
و این منطقه ی متروک
نظامی ست
دیرزمانی ست که مسکونی نیست.
تمام جسم ام را به باد سپردم
و روحم را به بادگیرها
اسیر ثانیه ای بود ه ام سال ها
و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال.
سرخس گیاهی ست وحشی که نام گذاری نمی شود
شبیه برگ کاهوست : نامیده نمی شود ، پوست انداخته ست ، چرا نامیده شود؟”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم ؛ بر سرزمین مادری ام باردیگر نگریستم وَ گریستم
پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الهه ای بی تاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبره ی مردخای
وَ خدا با من بود
این چشم ها دوربین من شده اند در تاریکی محض ، مطلق
و من اسطوره ی گُنگِ برخورد قاشق ها با چنگال بوده ام در لحظه ی شام
ایزد بانوی بزرگراه نواب من ام ، به قبرستان می روم
در منتهی الیه ی شرقی این شهر
این که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشتیِ آرام چیست ؟ به چه می ماند؟ چیست؟
فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار
وَمن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودم
ساعت را می دانستی در لحظه ای که کش می آمد و خمیازه می کشید ، آن لحظه ی منجمد وُ خاموش
وقتی با چنگال های زخمی ام بر اجاق گاز سر می رفتم
وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم وَ فوران می کردم
و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار.
سرخس من ام
سرزمینی بی پدر
عاریتی
شهری سوخته
ممنوعه
وَ آلوده به انواع مرض ها ، بیماری ها، دجال ها ، دروغ ها وَ دستکاری ها
به کجای این سرزمین دل بسته ای برادر؟
این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمی ش گور ست ، نیمه ی دیگرش به سرب آلوده ست.
سرخس منم
ایزد بانویِ وحشی خار وُ پلشت
بر اندوهِ ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافته اید...
کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟
تنها مشتی خاک آواره ام می کند
گیج ام می کند به ناگاه
مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد
و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر
و در آب های دجله آرام گرفته ام برادر
این بوی کهنه ی نا می دهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق سرم
و تو می دانستی این را
می دانستی این را
به ناچار می دانستی این را.
مراسم نام گذاری به پایان رسیده ست
چراغ ها را خاموش کنید ، فردا شنبه ست؛ آه نمی کشم
پریدخت آینه ها روئیده است بر انگشتان سبابه ام
من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال
و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام.
پیاده رو خلوت است
رهگذران به خوابی ابدی رفته اند
و این منطقه ی متروک
نظامی ست
دیرزمانی ست که مسکونی نیست.
تمام جسم ام را به باد سپردم
و روحم را به بادگیرها
اسیر ثانیه ای بود ه ام سال ها
و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال.
سرخس گیاهی ست وحشی که نام گذاری نمی شود
شبیه برگ کاهوست : نامیده نمی شود ، پوست انداخته ست ، چرا نامیده شود؟”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
“من هم می میرم/اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد/پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند / وبا غیظ ساقه های خشک را جویدند/ من هم می میرم /در خیابانی شلوغ/زیر چرخ های اتومبیل یک پزشک عصبانی که از درمانگاه دولتی باز می گردد/پس دو روز بعد / در ستون تسلیت روزنامه/زیر یک عکس شش در چهارمینویسند/ ای آن که رفته ای.../چه کسی سطل های زباله را پر می کند؟”
―
―
“زن- گرگ – کرکس- ببر
زنجیرها وُ مارها را می بینی بر شانه هایم؟
و دیده بودی لانه های عقابان را در دو چشم کور تاریکم ؟
کبوترانی را که شبیه تاج بر سرم لانه کرده اند را دیده ای؟
و کلاغ ها را که بر زمردها وُ الماس تنم نشسته اند را دیده ای؟
این تخت مرمر را دیده ای تو که در طلای سرخ انگار مذاب شده است
وَ آن سنگ قیمتی را که تا بیست و یک متر در چشمانم که همان مردمکان توست نفوذ کرده اند را دیده ای؟
وَ دیده ای که بر این سنگ، بره های لاغرِ شهر سوخته را در سرزمینی عاریتی و شهری چاهار دروازه شیر داده ام
و با لاشخوران برهنه عشق بازی کرده ام، دیده ای تو؟
و با تمام شور حیاتی ام با گرگ ها خوابیده ام، دیده ای این را؟
و دیدی که چنگال های تیزشان را با تعظیم ناشیانه ای بوسید م
و به زن- گرگ – کرکس - ببرِ تمام بدل شدم.
پیکر پوشالی ات ،
که از کاه و ماهوت و کاغذ و زرورق پر شده است.
دیده بودی تو بادگیرهای سوخته را و باغ چای را و گل های زعفران را در بوته ی سینه هایم؟
مارها که بر اندام هایم لیس می کشند را چه؟
من قطب نمای این دریا بودم در آن عصر مفرغی
و بر ستونی از الحمراء گل سرخی آویخته است، گیاهی که منم
همان عقربی شده بود که در پیکر پوشالی ام پیچیده است و لانه کرده است ، دیده بودی آن را .
همان که خانه کرده است در درختی و در مکعب کوچکم و چنگ زده بودی بر ساقه های آسمانم که پیچیده بودی در من و پوشانده است روزم را که ساده است و سیاه
همان روباهی ست که در اینجا به گل نشسته بود در انتظار ببری که منم
همان سنگ و صخره ام که به مرجان های ته دریا پیوسته بودم وَ پوسیده در ریگ ها وُ مرداب ها ی تنت
همان ریسمانم که انگار به آسمان دوختی تو...
دیده بودی تو عصاره ی کاسنی را که به عطر سدر آمیخته؟
دیده بودی این علف وحشی را و جلبک های خود رو را؟
لاشخورها را دیده بودی در طلای سرخ ام؟
که چشم هایم را می جویدند در حالیکه بر سنگ مرمر نشسته بودم
و شبیه کوبش دارکوبی زمان را اعلام می کردم
ویا کاش به ساعت جغد درنیمه های شب تکرار می شدم .
و این زمین چه کرده است با من ؟
و این جلبک وحشی ؟
که این ببر؛...”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
زنجیرها وُ مارها را می بینی بر شانه هایم؟
و دیده بودی لانه های عقابان را در دو چشم کور تاریکم ؟
کبوترانی را که شبیه تاج بر سرم لانه کرده اند را دیده ای؟
و کلاغ ها را که بر زمردها وُ الماس تنم نشسته اند را دیده ای؟
این تخت مرمر را دیده ای تو که در طلای سرخ انگار مذاب شده است
وَ آن سنگ قیمتی را که تا بیست و یک متر در چشمانم که همان مردمکان توست نفوذ کرده اند را دیده ای؟
وَ دیده ای که بر این سنگ، بره های لاغرِ شهر سوخته را در سرزمینی عاریتی و شهری چاهار دروازه شیر داده ام
و با لاشخوران برهنه عشق بازی کرده ام، دیده ای تو؟
و با تمام شور حیاتی ام با گرگ ها خوابیده ام، دیده ای این را؟
و دیدی که چنگال های تیزشان را با تعظیم ناشیانه ای بوسید م
و به زن- گرگ – کرکس - ببرِ تمام بدل شدم.
پیکر پوشالی ات ،
که از کاه و ماهوت و کاغذ و زرورق پر شده است.
دیده بودی تو بادگیرهای سوخته را و باغ چای را و گل های زعفران را در بوته ی سینه هایم؟
مارها که بر اندام هایم لیس می کشند را چه؟
من قطب نمای این دریا بودم در آن عصر مفرغی
و بر ستونی از الحمراء گل سرخی آویخته است، گیاهی که منم
همان عقربی شده بود که در پیکر پوشالی ام پیچیده است و لانه کرده است ، دیده بودی آن را .
همان که خانه کرده است در درختی و در مکعب کوچکم و چنگ زده بودی بر ساقه های آسمانم که پیچیده بودی در من و پوشانده است روزم را که ساده است و سیاه
همان روباهی ست که در اینجا به گل نشسته بود در انتظار ببری که منم
همان سنگ و صخره ام که به مرجان های ته دریا پیوسته بودم وَ پوسیده در ریگ ها وُ مرداب ها ی تنت
همان ریسمانم که انگار به آسمان دوختی تو...
دیده بودی تو عصاره ی کاسنی را که به عطر سدر آمیخته؟
دیده بودی این علف وحشی را و جلبک های خود رو را؟
لاشخورها را دیده بودی در طلای سرخ ام؟
که چشم هایم را می جویدند در حالیکه بر سنگ مرمر نشسته بودم
و شبیه کوبش دارکوبی زمان را اعلام می کردم
ویا کاش به ساعت جغد درنیمه های شب تکرار می شدم .
و این زمین چه کرده است با من ؟
و این جلبک وحشی ؟
که این ببر؛...”
― بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
“عجیب ترین خوی آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد به کرات هم. هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر می برد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.”
― سُلوک
― سُلوک
Literary Award Winners Fiction Book Club
— 1078 members
— last activity Oct 01, 2025 08:40AM
Literary Award Winners Fiction Book Club is dedicated to reading award winning adult fiction books published in English from the four major awards org ...more
Mansooreh’s 2024 Year in Books
Take a look at Mansooreh’s Year in Books, including some fun facts about their reading.
More friends…
Favorite Genres
Art, Biography, Children's, Classics, Ebooks, History, Humor and Comedy, Philosophy, Poetry, Psychology, Romance, and Young-adult
Polls voted on by Mansooreh
Lists liked by Mansooreh

























