تقویم تصادفی Quotes
تقویم تصادفی
by
بهاره ارشدریاحی18 ratings, 2.06 average rating, 4 reviews
تقویم تصادفی Quotes
Showing 1-2 of 2
“به دستش فشار میآورد. به پائین نگاه می کند. دستهایش را بستهاند به میلهی تخت. لبش را میجود. خشم از نوک انگشتهای دستش بالا میآید و استخوانهای فکش را فشار میدهد به آروارهها. و فکر میکند الان است که زبان و دندانهایش زیر فشار استخوانها پرس شوند. و زبانش مایعی روان شود و دندانها را با خودش از دهان بیرون بریزد. میخواهد دهانش را باز کند که رود زبان و دندانهای مغروق را بیرون بریزد. نمیتواند. انگار سقف دهانش چسبیده روی زبان. به استخوان فکش فشار میآورد. میخواهد دهانش را باز کند برای فریاد. نمیتواند. دهانش را بستهاند. سرش را تکان میدهد. موهای پریشان و چسبناک از عرقاش روی پیشانی جابهجا میشوند. آنقدر تقلا میکند که پایههای تخت جابهجا میشوند. بدنش کمی از تشک جدا می شود و دوباره میافتد روی آن. سقف را میبیند و لامپ کم مصرف دراز را که سیمش بلند و بلندتر میشود تا برسد روی قفسهی سینهاش. بپیچد دور گردنش. مار شود. مثل مارهای شفاف و باریک آب که در حمام میبیند و نمیخواهد برود زیر دوش. سیم پائین میآید. میخزد روی پوستش. سرد است. دست سعید بالاتر از پوست بدنش روی هوا میلغزد؛ روی لایهی نرمی از هوا با فاصله از پوست گردنش. انگشتهایش کمی پائین میآیند. گرمای انگشتها قبل از لمسشان میرسد به پوست تنش. چشمهایش را در انتظارِ لذت، میبندد. انگشتها میرسند به پوست. سیم میخزد. سرما میدود تا استخوانهایش. درد هذیان میشود. حس نمیشود دیگر. سر سعید در تاریکی جلو میآید. دیوار پشت سرش به او نزدیک میشود. روی قایقی است با موجهای بزرگ و رونده. بالا میآید و دیر پائین میرود. ناگهان پائین میرود. دل ترمه فرومیریزد. تلاش میکند در تاریکی غلیظ چشمهای سعید را ببیند که برق میزنند با شنیدنِ دوستت دارم. نمیبیند. سعید ساکت است. صدای نفسزدنهایش میآید. صدای موسیقی اوج میگیرد. خواننده، فرانسوی میخواند. یک دوستت دارمِ فرانسوی از بین اوج گرفتنهای صدا و سازها تشخیص میدهد. دستهایش را جلو میآورد که جلوی دیوار را بگیرد. که نریزد روی سعید. دیوار میافتد. میافتد روی تناش. سنگینیِ سعید میافتد روی تناش. سیم میخزد. دست سعید بالا میآید، تا گردنش. رگ متورم و ضرباندار گردنش را میگیرد. میبیندش. از تاریکی جلوتر آمده. سعید دستش را حلقه کرده دور گردنش و فشار می دهد. موجها پس میزنندش. درد میآید. درد و سنگینی و فشار دیوار. موج بالا میآید. نفسش سنگین می شود. دلش فرو میریزد. جیغ میزند. پشت پلکهایش میسوزند. چشمهایش را باز میکند. نور، چشمهایش را میزند. سعید چراغ را روشن کرده.”
― تقویم تصادفی
― تقویم تصادفی
“ناامیدیهایش همیشه به این فکر ختم میشود که میمیرد و در مردن دلش برای هیچکس تنگ نخواهدشد. نمیترسد از اینکه دیگران بعد از مرگ فراموشش کنند. از فراموشیِ خودش میترسد. از خودش میپرسد اگر روزی دیگر نتواند سعید را دوست داشته باشد و از پدرش کینهای نداشته باشد و از شیما متنفر نباشد و برای آغوش مژگان و دلشورهها و مهربانیهای ترلان دلتنگ نشود، چه خواهد شد؟ و احساس میکند ترسی که ترلان از آن حرف میزند، مرگ نیست؛ نه خودش نه بعدش. برای او ترس از جنس فراموشی است...”
― تقویم تصادفی
― تقویم تصادفی
