بهاره ارشدریاحی > بهاره's Quotes

Showing 1-25 of 25
sort by

  • #1
    بیژن نجدی
    “ستوان پرسید:چرا می دویدید؟
    مرتضی گفت:واسه این که صدای پاهام پشت سرم بود..خوشم می آمد.سالها بود که اونطوری جلوی خودم راه نرفته بودم.تازه مگر چند قدم دویدم.شاید از مثلا میز شما تا اون پنجره.این که اسمش دویدن نیس...هس؟”
    بیژن نجدی, یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

  • #2
    بیژن نجدی
    “آفتاب را دوست دارم
    به خاطر پیراهن‌ات روی طناب رخت
    باران را
    اگر که می‌بارد
    بر چتر آبی تو
    و چون تو نماز می‌خوانی
    من خداپرست شده‌ام”
    بیژن نَجدی

  • #3
    احمد شاملو
    “همه
    لرزش دست و دلم
    از آن بود که
    که عشق
    پناهی گردد،
    پروازی نه
    گریز گاهی گردد.

    ای عشق ای عشق
    چهره آبیت پیدا نیست
    ***
    و خنکای مرحمی
    بر شعله زخمی
    نه شور شعله
    بر سرمای درون

    ای عشق ای عشق
    چهره سرخت پیدا نیست.
    ***
    غبار تیره تسکینی
    بر حضور ِ وهن
    و دنج ِ رهائی
    بر گریز حضور.
    سیاهی
    بر آرامش آبی
    و سبزه برگچه
    بر ارغوان
    ای عشق ای عشق
    رنگ آشنایت
    پیدا نیست”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #4
    احمد شاملو
    “مرا
    تو
    بی سببی
    نيستی.
    به راستی
    صلت کدام قصيده ای
    ای غزل؟
    ستاره باران جواب کدام سلامی
    به آفتاب
    از دريچه ی تاريک؟

    کلام از نگاه تو شکل می بندد.
    خوشا نظر بازيا که تو آغازمی کنی!”
    احمد شاملو, ابراهیم در آتش

  • #5
    بهمن فرسی
    “ما برهنه شدیم و آغـاز کردیم. میانِ من و تو وقتی برهنه نیستیم همه‌چیز ساکن است. وقتی برهنه آغـاز می‌کنیم، بعداً می‌توانیم پوشاننده‌ترین پوشاکمان را بپوشیم و مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همه‌چیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند. آن‌ها پوشیده آغـاز می‌کنند، سال‌ها پوشیده ادامه می‌دهند، و همین که برهنه می‌شوند همه‌چیز تمام می‌شود. یا این که برهنه آغـاز می‌کنند، امّا آغـازی میانشان روی نمی‌دهد. آن وقت هر کس لباس خودش را می‌پوشد و هر کدام به راه خود می‌روند”
    بهمن فرسی

  • #6
    Romain Gary
    “_ به هرحال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه‌چیز توضیحی علمی هست.. شعر را هم روزی به شیوه‌ی علمی توضیح خواهندداد؛ به عنوان یک پدیده‌ی مترشح داخلی.. دانشمندان به زودی وزن دقیق، درجه‌ی غلظت و سرعت عروج روح را هم اندازه خواهندگرفت.. وقتی آدم فکر میلیاردها روح را می‌کند که از آغاز تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند، گریه‌اش می‌گیرد: یک منبع عظیم نیرو به هدر رفته‌است. اگر سدهایی ببندند تا آنها را هنگام عروج جذب کنند، نیروئی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسر زمین را روشن کرد. به زودی انسان تماماً قابل استفاده خواهدشد.
    ( پرندگان می روند در پرو می میرند – رومن گاری )”
    رومن گاری

  • #7
    “در تمام میهمانی‌ها
    آویز گردن من
    کلید خانه‌ی توست

    حالا بگذریم
    مرا جرأت آمدن نیست و
    تو را
    جرأت عوض کردن قفل”
    سارا محمدی اردهالی / Sara Mohamadi Ardehali, روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود

  • #8
    Frank Zappa
    “So many books, so little time.”
    Frank Zappa

  • #9
    فروغ فرخزاد
    “همه می‌ترسند
    همه می‌ترسند
    اما من و تو
    به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم”
    فروغ فرخزاد, تولدی‌ دیگر

  • #10
    مهدی اخوان ثالث
    “لحظه ی دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه ام ، مستم
    باز می لرزد ، دلم ، دستم
    باز گویی در جهان دیگری هستم
    های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
    های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
    و آبرویم را نریزی ، دل
    ای نخورده مست
    لحظه ی دیدار نزدیک است”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #11
    بهاره ارشدریاحی
    “نمی‌توانستم روی کلماتی که از دهان اشکان خارج می‌شدند، تمرکز کنم. کلمات با موسیقی کلام‌اش، مثل مه غلیظی در نزدیک دهان می‌ماندند. من به دهان نیمه بازش نگاه می‌کردم که چطور بعد از گفتن حرف [آ] در آخر بیت‌ها، باز می‌ماند و آرام آرام بسته می‌شد. لب‌هایش شکل کلمه‌ها می‌شدند و لبخند محوی بین نفس‌گرفتن‌هایش برای خواندن سطر بعدی می‌ماند روی چهره‌اش.. می‌توانستم حرکت قفسه‌ی سینه‌اش را با ریتم نفس‌ها، که موسیقی کلمات را می‌ساختند، دنبال کنم. ولی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. معنای جمله‌ها و شعرها و داستان‌ها از لابه‌لای دستانم، جاری می‌شد. قطره قطره فرو می‌ریخت و من درمی‌ماندم. در لحظه اسیر شده بودم؛ در تب. در آخرین نفس‌هایم. در جسمی که تحلیل رفته بود.. در موسیقی بی صدای حرکات لب‌ها و قفسه‌ی سینه‌ی اشکان که سنگین، بالا و پائین می‌رفت با حجم نفس‌ها، با وزن کلمات، با پلک‌هایی که از سنگینی مفاهیم خم می‌شدند و می‌افتادند. و مژه‌ها، که نرم، می‌ریختند روی نگاهی که به کاغذ می‌ماند..”
    بهاره ارشدریاحی, لیتیوم کربنات

  • #13
    بهاره ارشدریاحی
    “_ وقتی به چیزی با تمام وجودت اعتقاد داری دیگر احتیاجی نمی‌بینی دلیل بتراشی. فکر می‌کنی یک حرکت، یک جمله – با توجه به ایمانی که پشتش هست – برای اقناع طرف کافی است. اما وقتی به حرفی اعتقاد نداشته باشی آن وقت است که صغری و کبری می‌چینی، دست و پا می‌زنی تا شواهد پیدا کنی و حتی خونسرد باشی – بی‌طرف بمانی – و یک دفعه آخرش می‌فهمی – وحشتزده می‌فهمی – طرف که نه، خودت خودت را قانع کرده‌ای، حتی ایمان آورده‌ای. آن وقت است که باز ادامه می‌دهی. خوشحال می‌شوی از کشف تازه‌ات، از مسیری که باز کرده‌ای و قبلاً بسته بوده..
    داستان (هر دو روی یک سکه) از مجموعه‌ی (نمازخانه‌ی کوچک من) – هوشنگ گلشیری”
    بهاره ارشدریاحی

  • #14
    Romain Gary
    “کسانی که عقاید احمقانه شان را ابراز می کنند اغلب بسیار حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد”
    Romain Gary, خداحافظ گاری کوپر

  • #15
    احمد شاملو
    “چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!
    چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

    بر پُشتِ سمندی
    گویی
    نوزین
    که قرارش نیست.
    و فاصله
    تجربه‌یی بیهوده است.

    بوی پیرهنت،
    این‌جا
    و اکنون.

    کوه‌ها در فاصله
    سردند.
    دست
    در کوچه و بستر
    حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،
    و به راه اندیشیدن
    یأس را
    رَج می‌زند.

    بی‌نجوای انگشتانت
    فقط.
    و جهان از هر سلامی خالی‌ست”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #16
    نادر ابراهیمی
    “گمان می برم که اگر خداوند ، صد هزار گونه خنده می آفرید اما رسم اشک ریختن را نمی آموخت ، قلب حتی تاب ده روز تپیدن را هم نمی آورد .”
    نادر ابراهیمی, هرگز آرام نخواهی گرفت

  • #17
    Bob Marley
    “Love would never leave us alone”
    Bob Marley

  • #18
    Albert Camus
    “همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست داشته است، بیگانه می یابد”
    Albert Camus, The Stranger

  • #19
    بهاره ارشدریاحی
    “انگار می‌خواهی با یک میل بافتنی، دو رنگ کاموای سیاه و سفید را به هم ببافی و نمی‌شود. پیچ می‌خورند؛ گره‌های کور. ناخن‌هات به بدن‌هاشان کشیده می‌شود و خون می‌پاشد بیرون؛ انگار دو رج - کاموای خونی.. شال گردن را کور می‌کنی و می‌اندازی در حوض سیمانی سه طبقه؛ که سه دایره است از بزرگ به کوچک، روی هم. میله‌ای عمودی از مرکزشان گذشته و انتهای میله که نازک‌تر شده‌است، مجسمه‌ی عریان فرشته‌ای هست که چنگ می‌نوازد و از دهان نیمه‌بازش آب می‌پاشد روی اولین دایره، که کوچکتر است. و آب سرریز می‌شود چکاچک، روی دایره‌های زیرین.. شال را درست می‌اندازی روی دهان نیمه‌باز فرشته‌ی عریان. انگار بی‌هوا قطره‌ای جوهر توی لیوان آب انداخته‌باشی، همه‌چیز داخل همه‌چیز می‌پیچد و پخش می‌شود و حل.
    ( از داستانِ " انگار دو رج کاموای خونی" مجموعه داستان" لیتیوم کربنات" - نوشته ی بهاره ارشدریاحی)”
    بهاره ارشدریاحی, لیتیوم کربنات

  • #20
    Richard Brautigan
    “جهنمی بدتر از آن نيست
    كه مدام
    به ياد بياوری
    بوسه ای را
    كه اتفاق نيفتاده است”
    ریچارد براتیگان

  • #21
    Richard Bach
    “چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی، آزاد است؟”
    Richard Bach, Jonathan Livingston Seagull

  • #22
    نادر ابراهیمی
    “این اوج مصیبت انسان عصر ماست؛ له کردن آن‌هایی که نمی فهمیم شان، فهم خود را اوج فهم جهان دانستن.”
    نادر ابراهیمی, فردا شکل امروز نیست

  • #23
    نادر ابراهیمی
    “برای زنده ماندن دو خورشید لازم است؛ یکی در قلب، دیگری در آسمان.”
    نادر ابراهیمی, فردا شکل امروز نیست

  • #24
    پیمان اسماعیلی
    “تنهایی یک جور سنگینی است. مثل لاشه‌ی خرگوش. گاهی هم سنگین‌تر. مثل وزن شغالی که دور گردن افتاده باشد. روشنک می گفت آدم عادت نمی کند هر روز صبح بعد از بیدار شدن فقط خودش را ببیند. باید کسی دور و بر آدم باشد. توی زندان لااقل آدم تنها نیست”
    پیمان اسماعیلی, نگهبان

  • #25
    بهاره ارشدریاحی
    “ناامیدی‌هایش همیشه به این فکر ختم می‌شود که می‌میرد و در مردن دلش برای هیچ‌کس تنگ نخواهدشد. نمی‌ترسد از اینکه دیگران بعد از مرگ فراموشش کنند. از فراموشیِ خودش می‌ترسد. از خودش می‌پرسد اگر روزی دیگر نتواند سعید را دوست داشته باشد و از پدرش کینه‌ای نداشته باشد و از شیما متنفر نباشد و برای آغوش مژگان و دلشوره‌ها و مهربانی‌های ترلان دلتنگ نشود، چه خواهد شد؟ و احساس می‌کند ترسی که ترلان از آن حرف می‌زند، مرگ نیست؛ نه خودش نه بعدش. برای او ترس از جنس فراموشی است...”
    بهاره ارشدریاحی, تقویم تصادفی

  • #26
    بهاره ارشدریاحی
    “به دستش فشار می‌آورد. به پائین نگاه می کند. دست‌هایش را بسته‌اند به میله‌ی تخت. لبش را می‌جود. خشم از نوک انگشت‌های دستش بالا می‌آید و استخوان‌های فکش را فشار می‌دهد به آرواره‌ها. و فکر می‌کند الان است که زبان و دندان‌هایش زیر فشار استخوان‌ها پرس شوند. و زبانش مایعی روان شود و دندان‌ها را با خودش از دهان بیرون بریزد. می‌خواهد دهانش را باز کند که رود زبان و دندان‌های مغروق را بیرون بریزد. نمی‌تواند. انگار سقف دهانش چسبیده روی زبان. به استخوان فکش فشار می‌آورد. می‌خواهد دهانش را باز کند برای فریاد. نمی‌تواند. دهانش را بسته‌اند. سرش را تکان می‌دهد. موهای پریشان و چسبناک از عرق‌اش روی پیشانی جابه‌جا می‌شوند. آنقدر تقلا می‌کند که پایه‌های تخت جابه‌جا می‌شوند. بدنش کمی از تشک جدا می شود و دوباره می‌افتد روی آن. سقف را می‌بیند و لامپ کم مصرف دراز را که سیمش بلند و بلندتر می‌شود تا برسد روی قفسه‌ی سینه‌اش. بپیچد دور گردنش. مار شود. مثل مارهای شفاف و باریک آب که در حمام می‌بیند و نمی‌خواهد برود زیر دوش. سیم پائین می‌آید. می‌خزد روی پوستش. سرد است. دست سعید بالاتر از پوست بدنش روی هوا می‌لغزد؛ روی لایه‌ی نرمی از هوا با فاصله از پوست گردنش. انگشت‌هایش کمی پائین می‌آیند. گرمای انگشت‌ها قبل از لمسشان می‌رسد به پوست تنش. چشم‌هایش را در انتظارِ لذت، می‌بندد. انگشت‌ها می‌رسند به پوست. سیم می‌خزد. سرما می‌دود تا استخوان‌هایش. درد هذیان می‌شود. حس نمی‌شود دیگر. سر سعید در تاریکی جلو می‌آید. دیوار پشت سرش به او نزدیک می‌شود. روی قایقی است با موج‌های بزرگ و رونده. بالا می‌آید و دیر پائین می‌رود. ناگهان پائین می‌رود. دل ترمه فرومی‌ریزد. تلاش می‌کند در تاریکی غلیظ چشم‌های سعید را ببیند که برق می‌زنند با شنیدنِ دوستت دارم. نمی‌بیند. سعید ساکت است. صدای نفس‌زدن‌هایش می‌آید. صدای موسیقی اوج می‌گیرد. خواننده، فرانسوی می‌خواند. یک دوستت دارمِ فرانسوی از بین اوج گرفتن‌های صدا و سازها تشخیص می‌دهد. دست‌هایش را جلو می‌آورد که جلوی دیوار را بگیرد. که نریزد روی سعید. دیوار می‌افتد. می‌افتد روی تن‌اش. سنگینیِ سعید می‌افتد روی تن‌اش. سیم می‌خزد. دست سعید بالا می‌آید، تا گردنش. رگ متورم و ضربان‌دار گردنش را می‌گیرد. می‌بیندش. از تاریکی جلوتر آمده. سعید دستش را حلقه کرده دور گردنش و فشار می دهد. موج‌ها پس می‌زنندش. درد می‌آید. درد و سنگینی و فشار دیوار. موج بالا می‌آید. نفسش سنگین می شود. دلش فرو می‌ریزد. جیغ می‌زند. پشت پلک‌هایش می‌سوزند. چشم‌هایش را باز می‌کند. نور، چشم‌هایش را می‌زند. سعید چراغ را روشن کرده.”
    بهاره ارشدریاحی, تقویم تصادفی



Rss