Ebrahim Refaghat > Ebrahim's Quotes

Showing 1-30 of 36
« previous 1
sort by

  • #1
    عباس معروفی
    “عاشقت باشم می‌ميرم
    يا عاشقت نباشم؟

    نمی‌دانم کجا می‌بری مرا
    همراهت می‌آيم
    تا آخر راه
    و هيچ نمی‌پرسم از تو
    هرگز.

    عاشقم باشی می‌ميرم
    يا عاشقم نباشی؟

    اين که عاشقی نيست
    اين ‌که شاعری نيست
    واژه‌ها تهی شده‌اند
    بانوی من!
    به حساب من نگذار
    و نگذار بی تو تباه شوم!

    با تو عاشقی کنم
    يا زندگی؟

    در بوی نارنجی پيرهنت
    تاب می‌خورم
    بی‌تاب می‌شوم
    و دنبال دست‌هات می‌گردم
    در جيب‌هام
    می‌ترسم گمت کرده باشم در خيابان
    به پشت سر وا می‌گردم
    و از تنهايی خودم وحشت می‌کنم.

    بی تو زندگی کنم
    يا بميرم؟

    نمی‌دانم تا کی دوستم داری
    هرجا که باشد
    باشد
    هرجا تمام شد
    اسمش را می‌گذارم
    آخر خط من.
    باشد؟

    بی تو زندگی کنم
    يا بگردم؟

    همين که باشی
    همين که نگاهت ‌کنم
    مست می‌شوم
    خودم را می‌آويزم به شانه‌ی تو.

    با تو بمیرم
    یا بخندم؟

    امشب اسبت را می‌دزدم
    رام می‌شوم آرام
    مبهوت عاشقی کردنت .

    با تو
    اول کجاست؟
    با تو
    آخر کجاست؟

    از نداشتنت می‌ترسم
    از دلتنگيت
    از تباهی خودم
    همه‌اش می‌ترسم
    وقتی نيستی تباه شوم.

    بی تو
    اول و آخر کجاست؟

    واژه ها را نفرین میکنم
    و آه می کشم
    در آیینهی مهآلود
    پر از تو میشوم
    بی چتر.

    من
    بی تو
    يعنی چی؟

    غمگين که باشی
    فرو می‌ريزم
    مثل اشک.
    نه مثل ديوار شهر
    که هر کس چيزی بر آن
    به يادگار نوشته است.

    تو بيش‌تر منی
    يا من تو؟

    در آغوشت
    ورد می‌خوانم زير لب
    و خدا را صدا می‌زنم.
    آنقدر صدا می‌زنم که بگويی:
    جان دلم!”
    عباس معروفی / Abbas Maroofi

  • #2
    عباس صفاری
    “زمستان را
    به خاطر چتری دوست دارم
    که سرپناهش را در باران
    قسمت می‌کنی با من
    و هر قدر هم که گرم بپوشی
    یقین دارم باز
    در صف خلوت سینما خودت را
    دلبرانه می‌چسبانی به من

    هنوز باورم نمی‌شود
    که سال به سال
    چشم به راه زمستانی می‌نشینم
    که سال‌ها
    چشم دیدنش را نداشته‌ام”
    عباس صفاری / Abas Safari, خنده در برف

  • #3
    Jess C. Scott
    “When someone loves you, the way they talk about you is different. You feel safe and comfortable.”
    Jess C. Scott, The Intern

  • #4
    Romain Gary
    “I've had a lot of fun. Good-bye, and thank you.”
    Romain Gary

  • #5
    Haruki Murakami
    “If you remember me, then I don't care if everyone else forgets.”
    Haruki Murakami, Kafka on the Shore

  • #6
    فریبا وفی
    “هیچ کاری بی معنی تر از این نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی”
    فریبا وفی

  • #7
    “حرف كه مي‌زني
    من از هراس طوفان
    زل مي‌زنم به ميز
    به زيرسيگاري
    به خودكار
    تا باد مرا نبرد به آسمان.
    لبخند كه مي‌زني
    من
    ـ عين هالوها ـ
    زل مي‌زنم به دست‌هات
    به ساعت مچي طلايي‌ات
    به آستين پيراهن ا‌ت
    تا فرو نروم در زمين.

    ديشب مادرم گفت تو از ديروز فرورفته‌اي
    در كلمه‌اي انگار
    در عین
    در شين
    درقاف
    در نقطه‌ها.”
    مصطفی مستور

  • #8
    “امروز كشف مهمي كردم. اين كشف محصول سه ماه تفكر تامل و مراقبه است. من به طرز غريبي كه اين كلمات هرزه نمي توانند بگويند چه قدر از اين كشف هيجان زده ام. آنقدر كه دلم مي خواهد بروم بالاي ساختمان و فرياد بكشم. من امروز دريافتم كه سرانجام همه بي گمان همه و بدون هيچ استثنايي خواهيم مرد. من امروز اين واقعيت را اين يقين يگانه و يكتا را كه بي ترديد و تا صد سال ديگر هيچ اثري از ما نخواهد بود از عمق جان دريافتم. من از اين حقيقت از اين عدالت محض از اين تنها عدالت مطلق هستي كه هيچ عدالتي به وضوح و شفافيت و شكوه و قطعيت و معناداري آن نيست از اين كه تنها تا صد سال فقط تا صد سال ديگر حتي يك نفر از ما شش ميليارد آدمي كه حالا مثل كرم روي اين تل خاكي در هم مي لوليم وجود نخواهيم داشت به طرز به شدت شكرآوري خوش حالم...”
    مصطفی مستور

  • #9
    “باید قبل از مردن ناخن هایم را در خاک فرو برم تا وقتی مرا به زور روی زمین
    می کشند به یادگار شیار هایی بر زمین حفر کرده باشم باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم ....اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟اگر جای پای مرا دیگران نبینند من دیگر نیستم.. اما من
    نمی خواهم نباشم نمی خواهم آمده باشم و رفته با شم و هیچ غلطی نکرده باشم
    آدمی که مشهور نیست وجود ندارد یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران و کسی که فقط برای خودش وجود دارد تنهاست و من از تنهایی می ترسم....”
    مصطفی مستور

  • #10
    Zoya Pirzad
    “نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن.
    هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن.
    آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند نظرت را نمی‌خواهند.
    می‌خواهند با عقیده‌ی خودشان موافقت کنی.
    بحث کردن با آدمها بی‌فایده است.”
    زویا پیرزاد, چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم

  • #11
    Sadegh Hedayat
    “وای به حال مملكتی كه من بزرگ‌ترین نویسنده‌اش باشم.”
    Sadegh Hedayat

  • #12
    Sadegh Hedayat
    “I thought to myself: if it’s true that every person has a star in the sky, mine must be distant, dim, and absurd. Perhaps I never had a star.”
    Sadegh Hedayat, The Blind Owl

  • #13
    Samad Behrangi
    “مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ م بياد، اما من تا مي توانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شوم -كه مي شوم- مهم نيست. مهم اين است كه زندگي يا مرگ من، چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد”
    صمد بهرنگی

  • #14
    Samad Behrangi
    “روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.
    یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"
    دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.
    دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
    یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است.”
    صمد بهرنگی / Samad Behrangi, افسانه‌های آذربایجان

  • #15
    Samad Behrangi
    “Her şeyin bir sonu olmaz mı? Gece sona erer, gündüz sona erer, ay öyle, yıl öyle…
    ...
    Her an ölümle yüz yüze kalabilirim. Ama yaşayabildiğim sürece ölümü karşılamaya gitmem gerekmez. Bir gün ister istemez ölümle karşılaşacağım; bu önemli değil. Önemli olan benim yaşamamın veya ölümümün başkalarının yaşamını nasıl etkileyeceği...”
    Samed Behrengi, Küçük Kara Balık

  • #16
    حسین سناپور
    “فقط دشمن ها هستند که همیشه حرف هم را بی هیچ کم و کاستی می فهمند. اغلب هم لبخندی چاشنی گفت و گویشان است . دوستی همیشه با سوء تفاهم همراه است . عشق که خیلی بیشتر.”
    حسین سناپور

  • #17
    حسین سناپور
    “يك‌روز بيدار مي‌شويم (توي يك گفت‌وگوي خيلي عادي، يا توي رخت‌خواب با كيف ِ نشئه‌گي ِ يك خواب ِ عميق ِ شبانه، يا روي صندلي با فكري سرگردان در هزارجا، يا پشت فرمان ماشين توي يك راه‌بندان)، و مي‌بينيم كه نمي‌خواهيم فكرمان هيچ‌جا برود، نمي‌خواهيم فكر كنيم به چيزهاي نيامده و آمده و كارهاي نكرده و كرده و هرآنچه پيش يا بعد از اين ممكن است اتفاق بيفتد. و اصلا نمي‌خواهيم فكر وجود داشته باشد تا يادمان بيايد كه هنوز هستيم و هنوز خيلي كارها مي‌شود كرد. مي‌فهميم ديگر پايين‌تر از اين، تحمل‌ناپذيرتر از اين، ممكن نيست.
    بعضي‌مان يك‌مرتبه بيدار مي‌شويم، بعضي آهسته، و بعضي هيچ‌وقت. اما اگر بيدار شويم، ديگر فكر و نظر ديگران هيچ تاثيري در حال‌مان ندارد. اين‌كه وقتي ما را مي‌بينند چشمانشان برق بزند، يا برعكس، پره‌هاي دماغشان با نفرت باز و بسته شود، هيچ اهميتي ندارد. مهم فقط اين است كه خودمان جلوي آينه كه مي‌ايستيم چه مي‌بينيم. اگر نتوانيم جلوي آينه بايستيم و به خودمان نگاه كنيم، يا اگر نتوانيم با خيال‌هامان بازي كنيم، نتوانيم و نخواهيم كه به هيچ‌چيز و هيچ‌كس فكر كنيم، چه‌كار مي‌كنيم...؟”
    حسين سناپور

  • #18
    فروغ فرخزاد
    “همه می‌ترسند
    همه می‌ترسند
    اما من و تو
    به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم”
    فروغ فرخزاد, تولدی‌ دیگر

  • #19
    Forough Farrokhzad
    “بدي‌هاي من به خاطر بدي كردن نيست. به خاطر احساس شديد خوبي‌هاي بی‌حاصل است. مي‌خواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آن‌جاست، در آنجايي كه دانه‌ها سبز مي‌شوند و ريشه‌ها به‌هم مي‌رسند و آفرينش، در ميان پوسيدگي خود را ادامه مي‌دهد. گويي بدن من يك شكل موقتي و زودگذر آن است. مي‌خواهم به اصلش برسم. مي‌خواهم قلبم را مثل يك ميوه‌ي رسيده به همه‌ي شاخه‌هاي درختان آويزان كنم”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad

  • #20
    Forough Farrokhzad
    “در کوچه باد می اید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد ”
    فروغ فرخزاد / Forough Farrokhzad, گزینه اشعار فروغ فرخزاد

  • #21
    Romain Gary
    “_ به هرحال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه‌چیز توضیحی علمی هست.. شعر را هم روزی به شیوه‌ی علمی توضیح خواهندداد؛ به عنوان یک پدیده‌ی مترشح داخلی.. دانشمندان به زودی وزن دقیق، درجه‌ی غلظت و سرعت عروج روح را هم اندازه خواهندگرفت.. وقتی آدم فکر میلیاردها روح را می‌کند که از آغاز تاریخ تا امروز پریده و رفته‌اند، گریه‌اش می‌گیرد: یک منبع عظیم نیرو به هدر رفته‌است. اگر سدهایی ببندند تا آنها را هنگام عروج جذب کنند، نیروئی به دست می‌آید که با آن می‌توان سراسر زمین را روشن کرد. به زودی انسان تماماً قابل استفاده خواهدشد.
    ( پرندگان می روند در پرو می میرند – رومن گاری )”
    رومن گاری

  • #22
    احمد شاملو
    “همه
    لرزش دست و دلم
    از آن بود که
    که عشق
    پناهی گردد،
    پروازی نه
    گریز گاهی گردد.

    ای عشق ای عشق
    چهره آبیت پیدا نیست
    ***
    و خنکای مرحمی
    بر شعله زخمی
    نه شور شعله
    بر سرمای درون

    ای عشق ای عشق
    چهره سرخت پیدا نیست.
    ***
    غبار تیره تسکینی
    بر حضور ِ وهن
    و دنج ِ رهائی
    بر گریز حضور.
    سیاهی
    بر آرامش آبی
    و سبزه برگچه
    بر ارغوان
    ای عشق ای عشق
    رنگ آشنایت
    پیدا نیست”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #23
    احمد شاملو
    “مرا
    تو
    بی سببی
    نيستی.
    به راستی
    صلت کدام قصيده ای
    ای غزل؟
    ستاره باران جواب کدام سلامی
    به آفتاب
    از دريچه ی تاريک؟

    کلام از نگاه تو شکل می بندد.
    خوشا نظر بازيا که تو آغازمی کنی!”
    احمد شاملو, ابراهیم در آتش

  • #24
    محمد یعقوبی
    “هر بار جایی موشک می‌خورد بابام می‌گفت خدایا شکرت! من از این حرف بابام احساس شرم می‌کردم ولی ته دلم هر بار خوشحال می‌شدم روی سر ما نیفتاد.”
    محمد یعقوبی

  • #25
    محمد یعقوبی
    “خیلی زور داره آدم بمیره یه مدت بعد صلح بشه.”
    محمد یعقوبی

  • #27
    Forough Farrokhzad
    “من از شب حرف می زنم
    من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم
    اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم”
    فروغ فرخزاد

  • #28
    Albert Camus
    “Don’t walk in front of me… I may not follow
    Don’t walk behind me… I may not lead
    Walk beside me… just be my friend”
    Albert Camus

  • #29
    Mark Twain
    “Whenever you find yourself on the side of the majority, it is time to reform (or pause and reflect).”
    Mark Twain

  • #30
    احمد شاملو
    “دیگر تنها نیستم

    بر شانه ي ِ من کبوتري ست که از دهان ِ تو آب ميخورد
    بر شانه ي ِ من کبوتري ست که گلوي ِ مرا تازه ميکند.
    بر شانه ي ِ من کبوتري ست باوقار و خوب
    که با من از روشني سخن ميگويد
    و از انسان ــ که رب النوع ِ همه ي ِ خداهاست.



    من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم.







    در ظلمت حقيقتي جنبشي کرد
    در کوچه مردي بر خاک افتاد
    در خانه زني گريست
    در گاهواره کودکي لبخندي زد.



    آدم ها هم تلاش ِ حقيقت اند
    آدم ها همزاد ِ ابديت اند
    من با ابديت بيگانه نيستم.




    زنده گي از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود ميخواند
    در چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشي تابنده است
    شهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.



    هيچ کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است.
    به صداهاي ِ دور گوش ميدهم از دور به صداي ِ من گوش مي دهند
    من زنده ام
    فرياد ِ من بي جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.







    مرغ ِ صداطلائي ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توست
    نازنين! جامه ي ِ خوب ات را بپوش
    عشق، ما را دوست مي دارد
    من با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرم
    من شعر را از حقيقت ِ پيشاني ي ِ تو در مي يابم



    با من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همه ي ِ
    خداهاست



    با تو من ديگر در سحر ِ روياهاي ام تنها نيستم.”
    احمد شاملو

  • #31
    Romain Gary
    “کسی که سزاوار نام انسان باشد همیشه احساس ندامت می کند و این خود محکی برای شناختن انسانهاست”
    Romain Gary, خداحافظ گاری کوپر



Rss
« previous 1