Neda > Neda's Quotes

Showing 1-28 of 28
sort by

  • #1
    “همان گونه که پوست اجزایی چون استخوان ها عضلات و رگهای خونی را در برگرفته و آنها را از دید انسان مخفی ساخته خودبینی و غرور نیز پوششی .برای بی قراری ها و هیجانات روحند.پوستی بر روح آدمی”
    سپیده حبیب, When Nietzsche Wept

  • #2
    محمود دولت‌آبادی
    “اندیشیدن را جدّی بگیریم. اندیشیدن . آن‌چه که ما کم داریم، مردان و زنانی هستند که اندیشیدن را جدی گرفته باشند. اندیشیدن باید به مثابه یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن. بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم. نویسنده نباید فقط در بند گفتن باشد. برای گفتن همیشه وقت هست، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود. چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟”
    محمود دولت‌آبادی, نون نوشتن

  • #3
    محمود دولت‌آبادی
    “ما به توده‌های محروم نباید تلقین کنیم که دل‌تان به حال خودتان بسوزد، چون حق با شماست! ما به عنوان نویسنده، شاید بتوانیم به آدمیان این ظرفیت‌ها را بشناسانیم که می‌توانند در سرنوشت و تاریخ خود سهمی داشته باشند؛ و این‌که آن‌ها هم در مقابل سرنوشت و زندگانی خود، مسئولیت دارند. بنابراین دلسوزی‌های آبکی، الزاماً، باید از پهنهٔ ادبیات ما رخت بربندند و جای خود را به تحلیل دقیق و عمیق و همه‌جانبه زندگی مردم سُم‌کوب‌شدهٔ ایران بدهند. شاید این تحلیل همه‌جانبه به مردم ما این امکان را بدهد تا نسبت به خود و سرنوشت خود، مطالعه‌ای جدّی را آغاز کنند. زیرا این مردم سرانجام بایستی خود را بشناسند، ارزش‌های پنهانی خود را کشف کنند و از پوسته‌ای که آن‌ها را در خود حبس کرده است بیرون بیایند. در این سمت و جهت، امیدوارم که ادبیات بتواند به نسبت توانش، فریضهٔ خود را ادا کند.”
    محمود دولت‌آبادی, نون نوشتن

  • #4
    محمود دولت‌آبادی
    “برخی افراد از حالت من دچار تعجب می‌شوند و می‌پرسند "تو چه کم داری؟" و اشاره‌شان مثلاً به توفیق‌های هنری-ادبی، و احمقانه این‌که اشاره‌شان به حُسن شهرت من است؛ و من از این پرسش آن‌ها دچار تعجب می‌شوم که فکر می‌کنند انسان در حالتی حق دارد دچار باشد که شخصاً چیزی کم داشته باشد! غافل از این‌که یکی از علل اساسی چنین حالتی در من این است که حس می‌کنم و می‌بینم تک به تک مردم، هرکس فقط به مشکل خودش و راه‌حل فردی مشکل خودش فکر می‌کند؛ و لابد نمی‌داند که فاجعهٔ اجتماعی از همین ناشی می‌شود که هر کس فکر می‌کند باید گوش و گلیم خود را از آب به‌در کشد. چه انبوه‌اند مشکلات زندگی ما، و چه اندک‌اند کسانی که آن‌را مشکل خود بدانند.”
    محمود دولت‌آبادی, نون نوشتن

  • #5
    یاسین محمدی
    “شبانه‌ی 10



    شبانه‌ی تُرک‌‌تازی و آتش
    شبانه‌ی دهم
    شبانه‌ی شهریورِ شَنگ
    شبانه‌ی چشم‌های تاتاری
    شبانه‌ی مغولیدن
    شمشیر شمشیر
    گویی
    شاه‌‌دختِ سمنگان
    انتقام می‌کشد از من
    انتقام می‌کشد از تن
    چهارنعل
    بر سمندِ خورندِ خوارزم و فرارود
    از صبحِ سمرقند و بخارا و نیشابور
    تا صلاتِ ظهرِ شهریور
    شهریورِ شَنگ
    شهریورِ آتش
    شمشیر شمشیر
    پیش می‌آیی
    با لب‌خندی بر چشم و
    حسرتی بر لب

    بازمی‌گردی
    به شهرهای خالی‌ات
    شهرهای بی‌مردمِ بی‌عشق


    ‌”
    یاسین محمدی, از شمالِ شرقِ گنجشک‌ها

  • #6
    Milan Kundera
    “To be mortal is the most basic human experience, and yet man has never been able to accept it, grasp it, and behave accordingly. Man doesn't know how to be mortal. And when he dies, he doesn't even know how to be dead.”
    Milan Kundera, Immortality

  • #7
    Heinrich Böll
    “I don't trust Catholics," I said, "because they take advantage of you."
    "And Protestants?" he asked with a laugh.
    "I loathe the way they fumble around with their consciences."
    "And atheists?" He was still laughing.
    "They bore me because all they ever talk about is God.”
    Heinrich Böll, The Clown

  • #8
    Jorge Luis Borges
    “کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست

    و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت

    این‌که عشق تکیه‌کردن نیست

    و رفاقت، اطمینان‌خاطر

    و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

    ... و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند

    و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت

    سرت را بالا خواهی گرفت

    با چشم‌های باز

    با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

    و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم امروز بسازی

    که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست

    و آینده، امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد

    کم‌کم یاد می‌گیری

    که حتی نور خورشید می‌سوزاند، اگر زیاد آفتاب بگیری

    بعد......

    باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی

    به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

    و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی…

    که محکم هستی…

    که خیلی می‌ارزی.

    و می‌آموزی و می‌آموزی

    با هر خداحافظی

    یاد می گیری...”
    Jorge Luis Borges

  • #9
    Friedrich Nietzsche
    “ناامیدی بهایی است که فرد برای خودآگاهی می پردازد”
    Friedrich Nietzsche

  • #10
    “برویر تا کنون بیماری را ندیده بود که از بررسی ریزبینانه ی زندگی اش در نهان لذت نبرده باشد.هرچه این بزرگ نمایی بیشتر بود لذت بیمار هم بیشتر میشد.برویر معتقد بود لذت در مشاهده بودن چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی داغ دیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوستشان داریم در واقع هراس از ادامه دادن به زندگی است که در آن دیگر کسی قادر به مشاهده ی ما نباشد.”
    سپیده حبیب, When Nietzsche Wept

  • #11
    “مردن دشوار است.من همیشه معتقد بوده ام که آخرین پاداش مرده این است که دیگر نخواهد مرد.”
    سپیده حبیب, When Nietzsche Wept

  • #12
    Irvin D. Yalom
    “Psychiatry is a strange field because, unlike any other field of medicine, you never really finish. Your greatest instrument is you, yourself, and the work of self-understanding is endless. I'm still learning.”
    Irvin D. Yalom , The Spinoza Problem

  • #13
    Simone de Beauvoir
    “I am too intelligent, too demanding, and too resourceful for anyone to be able to take charge of me entirely. No one knows me or loves me completely. I have only myself”
    Simone de Beauvoir

  • #14
    مهدی سحابی
    “ ...اینکه می گویم مترجم نباید دیده شود وقتی به ترجمه ی ادبی می رسیم ممکن است حکم بی رحمانه ای باشد. شاید تسکین این درد این است که مترجم بداند در کار بسیار مهمی دخالت کرده است. او در تب و تاب و شور آفرینش با مؤلف و نویسنده وارد مشارکت شده است. مثل آهنکاری که در ساختن یک بنای فخیم معماری از او کمک بخواهیم اما بعد از اتمام کار دیگر تیرآهن ها را نمی بینیم. ترجمه به نظر من چنین سهمی از آفرینش می گیرد. یک چیزهایی از آفرینش در او هست... منتها اصل قضیه به نظر من این است که ترجمه آفرینش نیست. ترجمه مشارکت دورادور در اثری ست که قبلاً آفریده شده. اینجاست که بحث فنی آن پیش می آید. یعنی ترجمه یک کار بسیار دقیق فنی در انتقال یک اثر آفریده شده است. این امر دوقطبی بودن یا دولبه بودن کار ترجمه را نشان می دهد... یعنی شما از یک طرف در یک اثر آفرینشی دخالت دارید و از طرف دیگر باید هرچه کمتر دیده شوید. دلداری ای که به مترجم می شود داد این است که در یک کار بزرگ مشارکت دارد و دارد در کار سترگی دخالت می کند. بنابراین هرقدر فروتنی نشان بدهد باز هم از باد آن آفرینش اصلی چیزی به او می رسد.”
    مهدی سحابی

  • #15
    محمدعلی اسلامی ندوشن
    “دوچهرگی ایرانی از محیط ناامن سرچشمه گرفته است. یک رو را به ظاهر نشان دادن و در باطن چیز دیگری اندیشیدن، آن قدر طبیعی شناخته شده که کم کسی درباره ی آن تردید یا تعجب می کند. تا زمانی که ایرانی دوچهرگی خود را تعدیل نکرده، دلیل بر آن است که در عدم امنیت روانی به سر می برد. حافظ دوچهرگی را درد بزرگ ایرانی خوانده و درست است. تا زمانی که چنین است، تکلیف هیچ کس با جامعه روشن نیست و می توان تصور کرد که در این وضع، کار چندانی از پیش نرود.”
    محمدعلی اسلامی ندوشن / Mohammad Ali Eslami Nodushan, ایران و تنهائیَش

  • #16
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “The minute I heard my first love story,
    I started looking for you, not knowing
    how blind that was.
    Lovers don't finally meet somewhere.
    They're in each other all along.”
    Mawlana Jalal-al-Din Rumi, The Illuminated Rumi

  • #17
    Abolqasem Ferdowsi
    “سر تخت شاهان بپیچد سه کار
    نخستین ز بیدادگر شهریار
    دگر آنکه بی مایه را برکشد
    ز مرد هنرمند برتر کشد
    سه دیگر که با گنج خویشی کند
    به دینار کوشد که بیشی کند”
    ابوالقاسم فردوسی / Abolghasem Ferdowsi

  • #18
    Omar Khayyám
    “ماییم که اصل شادی و کان غمیم
    سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم
    پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
    آیینه ی زنگ خورده و جام جمیم ”
    حکیم عمر خیام نیشابوری, رباعیات عمر خیام نیشابوری / Rubaiyat of Omar Khayyam

  • #19
    سیاوش کسرایی
    “برای همه متولدین زمستان:


    "پشتگرمی به چه بودت که شکفتی گل یخ؟
    وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست
    نازکانه تن خود را ننهفتی، گل یخ!
    سرکشی های تبارت را ای ریشه به خاک
    تو چه زیبا به زمستان ها گفتی گل یخ!
    تا سر از سنگ برآوردی، دلتنگ به شاخ
    از کلاغان سیه بال چه دیدی و شنفتی؟ گل یخ!
    آمدی، عطر وفا آوردی
    همه افسانه بی برگ و بری ها را رُفتی، گل یخ!
    چه شنفتی تو در این غمزده باغ؟
    که چو گل ها همه خفتند، تو بیدار نخفتی، گل یخ!
    راستی را که چه جانبخش به سرمای سیاه
    شعله گون، در نگه دوست شکفتی گل یخ!"

    سیاوش کسرایی / Siavash Kasraee, از خون سیاوش: منتخب سیزده دفتر شعر

  • #20
    سیاوش کسرایی
    “لانه ام در باغ صیاد است
    ...
    سینه ام در هر دمی آماجگاه تیر بیداد است.
    پندگویان می دهندم پند:
    ماندنت بیهوده اینجا، ماندنت تا چند
    بال بگشا، دل بکن از این خطرخانه
    آشیان بردار از شاخی که هر دم در کف باد است.
    من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل ِ یاد است
    وز فراز ِ چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:
    برگ افشان ِ درختان ِ تبر خورده
    مرگ شبنم ها
    سرکشی ِ خارها و جست و جوی ریشه ها در خاک
    عطر ِ پنهان ِ بهاری زندگی آرا.
    ...
    آری آری من به باغ ِ خفته، می مانم
    باغ، باغ ماست
    پنج روزی بیش و کم، گر پایمال ِ پای صیاد است.”
    سیاوش کسرایی, با دماوند خاموش

  • #21
    محمدعلی اسلامی ندوشن
    “تاریخ و ادب فارسی دوشادوش یکدیگر حرکت کرده اند. آنچه در تاریخ نیامده، در ادب و به خصوص شعر فارسی دیده می شود؛ و در مقابل، درک ریشه های ادب فارسی، بی آنکه به حوادث تاریخی توجه شود، امکان پذیر نیست. چرا فکر صوفیانه تا این پایه نضج گرفت؟ چرا اندیشه ی خیامی به این درجه از نفوذ رسید؟ چرا عشق بر چنین مصطبه ای نشانده شد که حل کل مسائل بشری از آن خواسته شود؟ چرا شعر مدحی یک چنین دامنه ی ناهنجاری به خود گرفت؟ پاسخ همه ی این ها را از تاریخ باید شنید.”
    محمدعلی اسلامی ندوشن / Mohammad Ali Eslami Nodushan, ایران و تنهائیَش

  • #22
    Nizami Ganjavi
    “جهان عشق است و دیگر زرق سازی
    همه بازی ست الا عشق بازی

    فلک جز عشق محرابی ندارد
    جهان بی خاک عشق آبی ندارد

    غلام عشق شو اندیشه این است
    همه صاحبدلان را پیشه این است

    دلی کز عشق خالی شد فسرده ست
    گرش صد جان بُوَد بی عشق مرده ست

    مبین در عقل کان سلطان جان است
    قدم در عشق نه کان جان ِ جان است

    ز سوز عشق خوش تر در جهان نیست
    که بی او گل نخندید، ابر نگریست

    طبایع جز کشش کاری ندارند
    حکیمان این کشش را عشق خوانند

    گر اندیشه کنی از راه بینش
    به عشق است ایستاده آفرینش

    چو من بی عشق خود را جان ندیدم
    دلی بفروختم، جانی خریدم

    کمر بستم به عشق این داستان را
    صلای عشق در دادم جهان را”
    نظامی گنجوی / Nezami Ganjavi, خسرو و شيرين

  • #23
    احمد شاملو
    “گر بدین سان زیست باید پست
    من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
    بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

    گر بدین سان زیست باید پاک
    من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
    یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!”
    احمد شاملو

  • #24
    Mahatma Gandhi
    “An eye for an eye will only make the whole world blind.”
    Mahatma Gandhi

  • #25
    “معمولا مهم ترین سوال آن است که پرسیده نمیشود.”
    سپیده حبیب, When Nietzsche Wept

  • #26
    “فکر سایه ای از احساس ماست:تیره تر تهی تر و ساده تر”
    سپیده حبیب

  • #27
    “از فاصله ی دور به تماشای خودت بنشین.یک چشم انداز وسیع همواره از شدت مصیبت میکاهد.اگر به اندازه ی کافی صعود کنی به ارتفاعی میرسی که در آن مصیبت دیگر مصیبت بار جلوه نمی کند.”
    سپیده حبیب, When Nietzsche Wept

  • #28
    Julian Barnes
    “ادبیات بهترین راه گفتن حقیقت است؛ فرآیند تولید دروغ های بزرگ، زیبا و بسامان است که از هر مجموعه واقعیتی بیشتر حقیقت می گوید. از این که بگذریم، ادبیات بسیاری چیزهاست، از قبیل لذت بردن از زبان، بازی کردن با زبان و نیز شیوه صمیمانه شگفتی برای برقراری ارتباط با مردمی که آنها را هیچ گاه نخواهی دید.”
    Julian Barnes



Rss