“جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازی ست الا عشق بازی
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو اندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
دلی کز عشق خالی شد فسرده ست
گرش صد جان بُوَد بی عشق مرده ست
مبین در عقل کان سلطان جان است
قدم در عشق نه کان جان ِ جان است
ز سوز عشق خوش تر در جهان نیست
که بی او گل نخندید، ابر نگریست
طبایع جز کشش کاری ندارند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
چو من بی عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم، جانی خریدم
کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را”
―
نظامی گنجوی / Nezami Ganjavi,
خسرو و شيرين