Bahareh
https://www.goodreads.com/baharehsmp
Bahareh
is currently reading
progress:
(page 25 of 236)
"در پادکستها، مقالهها و پستهای سوشال مدیا زیاد به این کتاب ارجاع میشه، هرچند که نگارشش خیلی قدیمی نیست. شاید چون ماهیت مطالب رویکرد جالبی مبتنی بر هوش مصنوعی داره که نسبتا حوزه جدیدیه.
توی سی صفحه اول که نکته جدیدی برام نداشت، میخونم به امید اینکه به اندازه تعریفهایی که ازش شنیدم خوب باشه :))" — Nov 09, 2024 08:18PM
"در پادکستها، مقالهها و پستهای سوشال مدیا زیاد به این کتاب ارجاع میشه، هرچند که نگارشش خیلی قدیمی نیست. شاید چون ماهیت مطالب رویکرد جالبی مبتنی بر هوش مصنوعی داره که نسبتا حوزه جدیدیه.
توی سی صفحه اول که نکته جدیدی برام نداشت، میخونم به امید اینکه به اندازه تعریفهایی که ازش شنیدم خوب باشه :))" — Nov 09, 2024 08:18PM
Bahareh
is currently reading
progress:
(page 83 of 288)
"به عنوان یک کانتنت رایتر که کلمات همهچیزشن در دنیا، این کتاب بی نظیره. واقعا هر یک صفحه برام مساویه با یه مقدار مشخصی شگفتزدگی." — May 08, 2024 08:59AM
"به عنوان یک کانتنت رایتر که کلمات همهچیزشن در دنیا، این کتاب بی نظیره. واقعا هر یک صفحه برام مساویه با یه مقدار مشخصی شگفتزدگی." — May 08, 2024 08:59AM
“پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم،
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهی ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر ِ بازگشت ندارم
بی آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را
بی آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.-
اکنون مرگ می تواند
فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم .
که زنده گی کرده ام ...
مارگوت بیکل
ترجمه از شاملو
نميدونم چرا حس ميكنم اين شعر فقط با ترجمه و دكلمه خود شاملو عاليه
حتما دكلمه رو بگوشيد
خواستم لينك بزارم،منتهي نميشه :(.”
―
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم،
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهی ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر ِ بازگشت ندارم
بی آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را
بی آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.-
اکنون مرگ می تواند
فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم .
که زنده گی کرده ام ...
مارگوت بیکل
ترجمه از شاملو
نميدونم چرا حس ميكنم اين شعر فقط با ترجمه و دكلمه خود شاملو عاليه
حتما دكلمه رو بگوشيد
خواستم لينك بزارم،منتهي نميشه :(.”
―
“مرا
تو
بي سببي
نيستي
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران ِكدام سلامي
به آفتاب
از دريچه ي تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!
پس ِ پشت ِمردمكان ات
فرياد كدام زنداني ست
كه آزادي را
به لبان برآماسيده
گل سرخي پرتاب مي كند؟
ورنه
اين ستاره بازي
حاشا
چيزي بدهكار آفتاب نيست.
نگاه از صداي تو ايمن مي شود
چه مومنانه نام مرا آواز ميكني!
و دل ات
كبوتر ِ آشتي ست،
درخون تپيده
به بام ِتلخ.
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز ميكني!”
―
تو
بي سببي
نيستي
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران ِكدام سلامي
به آفتاب
از دريچه ي تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!
پس ِ پشت ِمردمكان ات
فرياد كدام زنداني ست
كه آزادي را
به لبان برآماسيده
گل سرخي پرتاب مي كند؟
ورنه
اين ستاره بازي
حاشا
چيزي بدهكار آفتاب نيست.
نگاه از صداي تو ايمن مي شود
چه مومنانه نام مرا آواز ميكني!
و دل ات
كبوتر ِ آشتي ست،
درخون تپيده
به بام ِتلخ.
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز ميكني!”
―
“حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم ”
―
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم ”
―
“شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد”
― خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد”
― خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم
Bahareh’s 2024 Year in Books
Take a look at Bahareh’s Year in Books, including some fun facts about their reading.
More friends…
Polls voted on by Bahareh
Lists liked by Bahareh

























