تا اینجا داستان مسخ رو خوندم:
اولش که خوندم «گرگور سامسا یه روز صبح بیدار شد و دید تبدیل به یه حشرهی غولپیکر شده»... با خودم گفتم: خب؟ یعنی چی؟
ولی هر چی رفتم جلوتر، فهمیدم موضوع اصلاً اون سوسک لعنتی نیست...این کتاب عجیب بود، ناراحتکننده، اما واقعی.
یه جایی توی وجود آدمو میخارونه که خودت هم نمیدونی چرا.
فقط میفهمی:
گاهی وقتا، مسخ نمیشی... فقط بالاخره خودتو اونجوری میبینی که دنیا از اول میدید.
— Jun 05, 2025 10:48PM
4 comments