r > r's Quotes

Showing 1-30 of 143
« previous 1 3 4 5
sort by

  • #1
    نادر ابراهیمی
    “هلیا! اگر دیوار نباشد ؛ پیچک به کجا خواهد پیچید!؟”
    نادر ابراهیمی, بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

  • #2
    حسین پناهی
    “ما، ماهی هایی هستیم که سزاوار ماهیتابه ایم
    چرا که شنا کردن را بعد از غرق شدن یاد گرفته ایم”
    حسین پناهی

  • #3
    Oriana Fallaci
    “انسان به کندی تغییر می کند، به همان کندی ای که بهار تبدیل به تابستان و تابستان تبدیل به پاییز و پاییز تبدیل به زمستان می شود... هرگر کسی نمی فهمد در کدام لحظه بهار تبدیل به تابستان می شود. یک روز صبح از خواب بیدار می شویم و حس می کنیم هوا گرم است. تابستان وقتی ما در «خواب» بودیم فرارسیده است”
    Oriana Fallaci, If the Sun Dies

  • #4
    Hilaire Belloc
    “When I am dead, I hope it may be said: "His sins were scarlet, but his books were read.”
    Hilaire Belloc

  • #5
    بهاره ارشدریاحی
    “_ وقتی به چیزی با تمام وجودت اعتقاد داری دیگر احتیاجی نمی‌بینی دلیل بتراشی. فکر می‌کنی یک حرکت، یک جمله – با توجه به ایمانی که پشتش هست – برای اقناع طرف کافی است. اما وقتی به حرفی اعتقاد نداشته باشی آن وقت است که صغری و کبری می‌چینی، دست و پا می‌زنی تا شواهد پیدا کنی و حتی خونسرد باشی – بی‌طرف بمانی – و یک دفعه آخرش می‌فهمی – وحشتزده می‌فهمی – طرف که نه، خودت خودت را قانع کرده‌ای، حتی ایمان آورده‌ای. آن وقت است که باز ادامه می‌دهی. خوشحال می‌شوی از کشف تازه‌ات، از مسیری که باز کرده‌ای و قبلاً بسته بوده..
    داستان (هر دو روی یک سکه) از مجموعه‌ی (نمازخانه‌ی کوچک من) – هوشنگ گلشیری”
    بهاره ارشدریاحی

  • #6
    Jim Holt
    “In 1921, a New York rabbi asked Einstein if he believed in God. "I believe in Spinoza's God," he answered, "who reveals himself in the orderly harmony of what exists, not in a God who concerns himself with the fates and actions of human beings.”
    Jim Holt, Why Does the World Exist?: An Existential Detective Story

  • #7
    بهاره ارشدریاحی
    “نمی‌توانستم روی کلماتی که از دهان اشکان خارج می‌شدند، تمرکز کنم. کلمات با موسیقی کلام‌اش، مثل مه غلیظی در نزدیک دهان می‌ماندند. من به دهان نیمه بازش نگاه می‌کردم که چطور بعد از گفتن حرف [آ] در آخر بیت‌ها، باز می‌ماند و آرام آرام بسته می‌شد. لب‌هایش شکل کلمه‌ها می‌شدند و لبخند محوی بین نفس‌گرفتن‌هایش برای خواندن سطر بعدی می‌ماند روی چهره‌اش.. می‌توانستم حرکت قفسه‌ی سینه‌اش را با ریتم نفس‌ها، که موسیقی کلمات را می‌ساختند، دنبال کنم. ولی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. معنای جمله‌ها و شعرها و داستان‌ها از لابه‌لای دستانم، جاری می‌شد. قطره قطره فرو می‌ریخت و من درمی‌ماندم. در لحظه اسیر شده بودم؛ در تب. در آخرین نفس‌هایم. در جسمی که تحلیل رفته بود.. در موسیقی بی صدای حرکات لب‌ها و قفسه‌ی سینه‌ی اشکان که سنگین، بالا و پائین می‌رفت با حجم نفس‌ها، با وزن کلمات، با پلک‌هایی که از سنگینی مفاهیم خم می‌شدند و می‌افتادند. و مژه‌ها، که نرم، می‌ریختند روی نگاهی که به کاغذ می‌ماند..”
    بهاره ارشدریاحی, لیتیوم کربنات

  • #8
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
    آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست”
    Rumi, دیوان كلیات شمس تبریزی

  • #9
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “اي روي تو رويم را چون روي قمر كرده
    اجزاي مرا چشمت اصحاب نظر كرده
    باد تو درختم را در رقص درآورده
    ياد تو دهانم را پر شهد و شكر كرده
    داني كه درخت من در رقص چرا آيد؟
    اي شاخ و درختم را پر برگ و ثمر كرده
    از برگ نمي‌نازد وز ميوه نمي‌يازد
    اي صبر درختم را تو زير و زبر كرده”
    مولانا جلال‌الدین محمد بلخی / Mowlana Jalaledin Muhammad Rumi, دیوان كلیات شمس تبریزی

  • #10
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
    که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

    چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
    چرا با آینه ما روگرانیم

    کریمان جان فدای دوست کردند
    سگی بگذار ما هم مردمانیم

    فسون قل اعوذ و قل هو الله
    چرا در عشق همدیگر نخوانیم

    غرض‌ها تیره دارد دوستی را
    غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

    گهی خوشدل شوی از من که میرم
    چرا مرده پرست و خصم جانیم

    چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
    همه عمر از غمت در امتحانیم

    کنون پندار مردم آشتی کن
    که در تسلیم ما چون مردگانیم

    چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
    رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

    خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
    به هستی متهم ما زین زبانیم”
    Rumi, دیوان كلیات شمس تبریزی

  • #11
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
    کی ببینی مرا چنان که منم
    گفتی اسرار در میان آور
    کو میان اندر این میان که منم”
    Rumi, دیوان كلیات شمس تبریزی

  • #12
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “از بس که برآورد غمت آه از من
    ترسم که شود به کام بدخواه از من
    دردا که ز هجران تو ای جان جهان
    خون شد دلم و دلت نه آگاه از من”
    Rumi, دیوان كلیات شمس تبریزی

  • #13
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “اي كيست چنين مست ز خمار رسيده؟
    يا يار بود يا ز بر يار رسيده
    يا شاهد جان باشد، روبند گشاده
    يا يوسف مصريست ز بازار رسيده
    يا زهره و ماهست درآميخته باهم
    يا سرو روانست ز گلزار رسيده
    يا چشمه خضرست روان گشته بدين سو
    يا ترك خوش ماست ز بلغار رسيده
    يا برق كله‌گوشه‌ي خاقان شكاريست
    اندر طلب آهوي تاتار رسيده
    يا ساقي دريادل ما بزم نهاده‌ست
    يا نقل وشكرهاست به قنطار رسيده
    يا صورت غيبست كه جان همه جان‌هاست
    يا مشعله از عالم انوار رسيده
    شاه پريان بين ز سليمان پيمبر
    اندر طلب هدهد طيار رسيده
    خوبان جهان از پي او جيب دريده
    قاضي خرد بي دل و دستار رسيده
    از هيبت خون‌ريزي آن چشم چو مريخ
    مريخ ز گردون پي زنهار رسيده
    وز بهر ديت دادن هر زنده كه او كشت
    هميان زر آورده به ايثار رسيده
    اول ديت خون تو جاميست به دستش
    دركش كه رحيقست ز اسرار رسيده
    خاموش كن اي خاسر انسان لفي خسر
    از گلشن ديدار به گفتار رسيده”
    مولانا جلال‌الدین محمد بلخی / Mowlana Jalaledin Muhammad Rumi, دیوان كلیات شمس تبریزی

  • #14
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
    در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
    شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
    چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
    آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
    بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
    من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
    دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
    من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
    آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
    ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین
    آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
    از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
    من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
    یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
    ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
    ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
    کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم”
    Rumi, دیوان كلیات شمس تبریزی

  • #15
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
    هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا
    دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
    با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا
    غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
    که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
    غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
    تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
    ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
    ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا
    چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
    دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
    ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
    هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا
    تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
    تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
    این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین
    در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
    تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود
    پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
    خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
    سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا”
    Rumi, دیوان كلیات شمس تبریزی

  • #16
    حسین پناهی
    “بيراهه رفته بودم
    آن شب
    دستم را گرفته بود و می‌كشيد
    زين بعد همه عمرم را
    بيراهه خواهم رفت”
    حسين پناهي

  • #17
    گروس عبدالملکیان
    “صدای قلب نیست
    صدای پای توست
    که شب ها در سینه ام می دوی
    کافیست کمی خسته شوی
    کافیست کمی بایستی”
    گروس عبدالملكیان, سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند

  • #18
    Omar Khayyám
    “اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود
    ني نام زما و ني نشان خواهد بود
    زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
    زين پس چو نباشيم همان خواهد بود”
    Omar Khayyam

  • #19
    مهدی اخوان ثالث
    “قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
    از کجا وز که خبر آوردی ؟
    خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
    گرد بام و در من
    بی ثمر می گردی
    انتظار خبری نیست مرا
    نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
    برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
    برو آنجا که تو را منتظرند
    قاصدک
    در دل من همه کورند و کرند
    دست بردار ازین در وطن خویش غریب
    قاصد تجربه های همه تلخ
    با دلم می گوید
    که دروغی تو ، دروغ
    که فریبی تو. ، فریب
    قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
    راستی ایا رفتی با باد ؟
    با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
    راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
    مانده خکستر گرمی ، جایی ؟
    در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
    قاصدک
    ابرهای همه عالم شب و روز
    در دلم می گریند”
    مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

  • #20
    Sohrab Sepehri
    “هر کجا هستم،باشم
    آسمان مال من است.
    پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است.
    چه اهمیت دارد؟
    گاه اگر می رویند
    قارچ های غربت؟
    من نمی دانم
    که چرامیگویند:اسب حیوان نجیبی است،کبوترزیباست؟
    وچرادرقفس هیچ کسی کرکس نیست؟
    گل شبدرچه کم ازلاله ی قرمزدارد؟
    چشمهارابایدشست،جوردیگربایددید.
    واژه ها رابایدشست.
    واژه بایدخودباد،واژه بایدخودباران باشد.
    چترهارابایدبست،
    زیرباران بایدرفت”
    سهراب سپهری, صدای پای آب

  • #21
    Oriana Fallaci
    “اینجوری نتیجه گرفتم هر چقدر تو فروشگاه ها توکیو لباسای دوخت فرانسه بفروشن، هر چقدر تو خیابونای بمبئی درباره عظمت زنا شعار بدن، حتی اگه دانشگاه های نظامی پکن دراشون رو روی زنا باز کرده باشن، بازم دعوای بین زن و مرد باقی میمونه ، چون زن زنه ومرد، مرد...”
    اوریانا فالاچی

  • #22
    هوشنگ ابتهاج
    “ما همچو خَسی بر سر دریای وجودیم
    دریاست ... چه سنجد که بر این موج خسی رفت؟”
    هوشنگ ابتهاج

  • #23
    Haruki Murakami
    “People whose freedom is taken away always end up hating somebody.”
    Haruki Murakami, Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage

  • #24
    “...
    جان خود را بی خودی تا گوسفند و گاو هست
    در قدم گاه خدایان پیشکش کردن خطاست
    ...
    هر که هر چه می کشد در کشور ما از کش است
    بیش از اندازه تمرکز روی کش کردن خطاست
    .”
    رحیم رسولی, دارکوبیسم

  • #25
    قیصر امین‌پور
    “حسرت همیشگی



    حرفهای ما هنوز ناتمام...

    تا نگاه می کنی:
    وقت رفتن است
    بازهم همان حکایت همیشگی !


    پیش از آنکه با خبر شوی

    لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود



    آی... ای دریغ و حسرت همیشگی

    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می شود!”
    قيصر امين پور

  • #26
    Guillaume Apollinaire
    “How slow life is, how violent hope is.”
    Guillaume Apollinaire

  • #27
    Marilynne Robinson
    “She knew that was not an honest prayer, and she did not linger over it. The right prayer would have been, Lord . . . I am miserable and bitter at heart, and old fears are rising up in me so that everything I do makes everything worse.”
    Marilynne Robinson, Home

  • #28
    منوچهر آتشی
    “...
    اول قرار بود بروند
    قرار بود بیایند و بکشند و بردارند و
    بروند
    اما
    ماندند
    و شکل کشتن را تندیس میدان کردند
    تا زندگی را در اختیار شیوه ی مردن، بر ما
    شیرین کنند
    تا مرگ
    زیباترین کلام خانگی ما باشد
    تا مرگ رمز جاودانگی ما باشد
    و ما
    شکل نوشتنش را
    تمرین کنیم
    ( این را ما
    من و ابوالحسن و ابولقاسم
    هشدار داده بودیم قبلاً
    تا بعد، حضرت مولانا ... )
    حالا تو هی
    شکل نوشتن مرگ را عوض می کنی پیاپی و آن ها شکل کشتن را
    و من
    -امروز و این جا – می گویم:
    کافی است
    یک چند نیز
    شکل نوشتن « زندگی » را
    تمرین کن
    ...”
    منوچهر آتشی

  • #29
    Albert Camus
    “ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مُردم بفهمم نیست، تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مُردم بفهمم که هست.”
    آلبر کامو

  • #30
    سعاد الصباح
    “وقتي که با تو به رقص برمي خيزم
    پاهايم سنبله هاي گندم مي شوند
    و گيسوانم
    طولاني ترين رودخانه ي جهان”
    سعاد الصباح



Rss
« previous 1 3 4 5